Selena:
از پله ها پایین رفتم و به پارکینگ رسیدم.
چطور ممکنه اونو اینجا ببینم؟!
برخلاف قیافه مهربونش... عااه چی میگم؟ من که اونو اصلا نمیشناسم که دارم قضاوت میکنم!
پوفی کشیدم و از در بیرون رفتم. به مغازه رفتم تا چند تا خوراکی بخرم با هالزی بخوریم.. هالزی هم پول کارگرا رو داد و هم کاغذ دیواری رو خرید... واقعا بهترین دوست عه... یه ساندویچ اماده گرفتم و از مغازه خارج شدم.. مثل احمقا سوار اسانسور نشدم و 3 طبقه رو با پله اومدم! در رو زدم و هالزی بعد چند ثانیه باز کرد.
-عاا هالزی اینارو بگیر
+باشه بده من..، چرا انقد خرید کردی؟
-بالاخره میخوایم بخوریم دیگه...
+باشه بیا تو
-کلی کار باید بکنیما!
+اوهوم.. الان شروع کنیم؟
-بزار بخوریم بعد
+عاها اره راس میگی
ساندویچ رو پرت کردم به هالزی
شروع خوردن کردیم... خونه به شدت کثیف و شلوغ بود!!
ادم حالش به میخورد.. از فنجون گرفته تا یخچال و مبل.. تخت هم که تخت خودم عه.... بعد 15 مین غذامون تموم شد و من هیچی ازش نفهمیدم!. به هالزی اشاره کردم که بریم دست به کار شیم!
اون هم سرشو به نشونه ی اره تکون داد.
با هالزی تمام وسایلارو اول گردگیری کردیم.
خونه به شکل L (ال) بود و خوشانسانه مبل هم ال بود!
داشتیم با هالزی دکور خونه رو تعین میکردیم.
خیلی باصفا و دلنشین بود..
اول رفتیم سراغ آشپزخونه تا یخچال و دکور و لیوان و وسایلاش رو بچینیم.
بعد کلی کار تازه 1/3 کار رو انجام داده بودیم.. از ساعت 4 داریم کار میکنیم،الان ساعت 7 و نیم عه!
بقیه کار هم انجام دادیم و بقیش بمونه تا فردا..
بعضی کارهای هال رو انجام دادیم
شام رو با هالزی میخوایم بریم بیرون و قرار شد مهمون اون شیم.
Halsey:
قرار شد به حساب من بریم رستوران،من و هری و سلینا.
خیلی خسته شدیم. کمر من گرفته بود و دستامون هم بوی مواد شوینده میداد.. البته اینش خوب بود!
به هری زنگ میزدم جواب نمیداد... یه مسیج زدم..
ساعت 8/30 شد و رفتیم بیرون و با سوار ماشین من شدیم. رفتیم دم در عه خونه ی هری تا اونم سوار کنیم..
از قبل بهش پیام داده بودم که میخوایم بریم و موافقت هم کرد.
از در با یه دختر مو بلوند و چشم آبی اومد.. قد نسبتا بلندی داشت.. تاحالا ندیده بودمش! اون لحظه نسبت به هری حس شک و تردید داشتم... به سل با وحشت نگاه کردم. از ماشین پیاده شدم..
-هری.. این کیه؟!
خنده ی خشکی به اون دختره زد..
×عاا هالزی این جیجی عه.. دوست بچگی هام
خداای من... من احمق چی فکر کردم!! از خودم بدم میااد!
-عاا.. عاها!!! من هالزی ام..
≠خوشبختم! منم همونطور که هری گف منم جیجی ام..
-خوشبختم!!
سل هم از ماشین اومد بیرون..
لبخندی به جیجی زد و دست داد..
+عاا هالزی؟جیجی هم میخواد با ما بیاد؟!
-اره
+عاها
به رستوران رسیدیم و پیاده شدیم..
گارسون اومد سمتمون و سفارشات رو گرفت...
بعد15 مین سفارشا اومدن...
شروع به خوردن کردیم.
+عاا جیجی بیشتر از خودت بگو.. چند سالته با هری چجوری اشنا شدی و اینا؟
≠عاا من 22 سالمه و 2 سال از هری بزرگ ترم.. منو هری،از 6 سالگی با هم دوست بودیم... البته سو تفاهم نشه ها! منو هری با هم هیچ نسبتی و حسی بهم نداریم!
-نه بابا چه سو تفاهمی..
لبخندی بهش زدم و گفتم...
همینطور که درحال خوردن بود یه قطره اشک از چشماش چکید...
≠من دیروز صبح پدر مادرم رو بر اثر یه اتیش سوزی از دست دادم...!،
گریش شدید تر شد...
-عاا متاسفم..
+خدای من!! متاسفم عزیزم..
هری نفس عمیقی کشید و دستاش رو گذاشت رو چشاش..
≠البته فقط مامان بابای من نمردن.. خیلی های دیگه تو اون جشن بودن و از دست رفتن..
-چه جشنی؟
≠یه جشن مزخرف برای یکی از دوستای قدیمیشون.. منم قرار بود اونجا باشم،اما.. ام..اما نبودم..
مثل ابر بهار داشت گریه میکرد.. براش خیلی ناراحت شدم..
×اشکال نداره... اینا هم میگذره...
≠نه هری..! این گذشتنی نیس....! داغش تا تا اخر عمرم باهام هس...!
×درست میگی...
≠هری ازت ممنونم که به خطم اومدی!!
×خواهش میکنم... وظیفم بود!
پس بخاطر عه همین زنگ میزدم جواب نمیداد! عجب فکرایی راجبش کردما... پوووف..
+چطوری تو اون جشن اتیش سوزی اتفاق افتاد؟
≠راستش گاز اونجا ترکید و... و.. اونجا اتیش سوزی شد!! همه اونجا پودر و خاکستر شدن!!
همینطور گریه میکرد... چقدر درد داره تو زندگیش و همینطور تو این دنیا زخم های بیشتری میخوره...
-هعی.. اشکالی نداره.. بالاخره قراره هممون اخرش بمیریم.
خودشو جمع و جور کرد و سرش رو تکون داد...قرار بود از این کم تر باشه اما به هر حال..
ووت فراموش نشه لطفا٭
ESTÁS LEYENDO
The End World.
Fanficچرا باید زندگی کرد؟.. که عاشق شیم و بعد کشته شدنش رو ببینیم؟! Part Time Update: Sunday زمان عاپدیت کردن پارت: یکشنبه