نظرات و ووت ها فراموش نشه:)
Harry:
صبح با صدای زنگ ساعتم که کوک کرده بودم بلند شدم.
از تخت بلند شدم تا برم دستشویی صورتم رو بشورم.
رفتم داخل دستشویی و آبی به صورتم زدم و خودمو تو آینه نگاه کردم.
از دستشویی اومدم بیرون و خواستم حاضر شم برم سرکار.
یاده همون دوست هالزی افتادم. سلنا..!
شمارش رو سیو کرده بودم...
رفتم و یه پیرهن بنفش با یه کت مشکی با راه راه قرمز پوشیدم.
از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم..
15 مینی تو راه بودم که رسیدم.
Selena:
از خواب بلند شدم...
خمیازه ای کشیدم و اولین چیزی که یادم اومد،خونه ای بود که دوست پسر هالزی میخواست برام جور کنه...
به لیست مخاطبینم رفتم و دنباله هالزی گشتم که پیداش کردم.
زنگ زدم و همینطور بوق میزد که صداش رو شنیدم..
-عا سلام هالزی..
+سلام سلی٭
-عاا چخبر؟
+هیچی خبری نیس
-عاا.. به هری نگفتی؟؟
+چیو؟
-واایی خدایاا!! همین خونه دیگه!!
+عاها! چرا گفتم، شمارت رو هم دادم تا بهت خبر بده.
-عاا خوبه.. واقعا ممنونم
+خواهش عزیزم.. فعلا خدافظ..
-خدافظ
میدونم خ کم مینویسم:|
حالا به دل نگیرین:|
قراره جالب تر شه:)
ESTÁS LEYENDO
The End World.
Fanficچرا باید زندگی کرد؟.. که عاشق شیم و بعد کشته شدنش رو ببینیم؟! Part Time Update: Sunday زمان عاپدیت کردن پارت: یکشنبه