Selena:
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. برداشتم و با صدای خسته و خوابالو جواب دادم. حوصله هم نداشتم ببینم کیه.
-بله؟!
+الو سل؟
-بله هالزی؟
+خواستم بگم برات مهمون دارم.
-چی؟!
+هوووف! دارم میگم چند ساعت دیگه مهمون میاد خونت،همراه با خودم
-بس کن هالزیی!!
با صدای وحشتناکی بهش گفتم و طوری گفتم که خودش هم ترسید.
+من دیگه گفتم بهش! خدافظ.
-هالزیی هالزییی!
قط کرده بود. چقد این دختر رو مخه. پوفی کشیدم و از تختم بلند شدم.تقریبا همه چیز خونه تموم شده بود. خیلی قشنگ تر از چیزی شده بود که فکرش رو میکردم. از خونه اومدم بیرون تا برم مغازه وسایل صبحونه و خوردنی بگیرم. نیاز داشتم با هالزی برم فروشگاه تا کلا چیزهای زیادی بخرم،اما امروز روز مناسبی برای این کار نبود.
وسایل های صبحونه رو از مغازه ای که نزدیک خونم بود رو گرفتم، یه چیزایی مثل: نون تست،خامه،مربای توت فرنگی.
وسایل هارو اوردم تو خونه و رو میز چیندم. مشغول خوردن شده بودم که صدای در اومد،رفتم سمت در و در رو باز کردم. همون مرد بود که منو رسوند هتل!
-بله؟
×خیلی ممنون از این استقبال گرم. خواستم بگم من مدیر ساختمون ازم خواست تا بیام بهت بگم که شارژ ساختمون رو بدید.
-چی؟ اما من که توی این یه هفته اصلا از آسانسور استفاده نكردم.
×بلعخره! دیگران که استفاده کردن.
-عجب.. پس وایسا الان میارم.
×باشه. منتظرم
چشمی چرخوندم و از کیفم پولی دراوردم
-چقده؟
×40 دلار
-بیا بگیرش
پول رو بهش دادم نیشخندی زد.
×ممنون
-خواهش میکنم. حالا خدافظ.
خنده ای کردم و بعد در رو بستمHalsey:
ساعت نزدیک 7 شب بود. به جیجی زنگ زدم تا حاظر شه بریم خونه ی سل.
توی این هفته منو جیجی واقعا باهم خیلی صمیمی شده بودیم.
زنگ زدم و بعد چندتا بوق برداشت
-الو جیجی
+الو.. بله هالزی؟
-حاظر شو
+حاظرم. کی میای دنبالم؟
-یه چند دقیقه دیگه
+عاها اوکی.
-خب خدافظ
+خدافظ
گوشی رو قط کردم و سریع حاظر شدم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. قرار بود یه دورهمی دخترونه بگیریم. منو سلنا و جیجی.ماشین رو دم خونه ی جیجی پارک کردم و زنگشونو زدم و منتظر شدم تا بیاد. جیجی از خونه بیرون اومد و سلامی داد
+ببخشید منتظر موندی!
-نه اشکال نداره.
+خب بریم؟
-بریم.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی سلنا راه افتادم. بعد چند مین رسیدیم. پیاده شدیم و رفتیم زنگ خونه شون رو بزنیم. در رو باز کرد و رفتیم داخل.
با آسانسور رفتیم و تو طبقه ی سلنا پیاده شدیم.
در زدیم و در رو باز کرد.
-سلاام سلی!
×سلام.
+سلام! من جیجی ام.
×عااو سلام. اره میشناسمت. بیاید تو.
سلنا مارو بدرقه کرد. جیجی خیلی خجالتی لبش رو گاز میزد. معذب نشسته بود و متمعنا دلیل این خجالتی همه میدونستن.سلنا آبمیوه به همه تعارف کرد و هممون برداشتیم. یه دورهمی خیلی باحالی شده بود. از خاطرات بچگی مون به جیجی تعریف میکردیم.
بعد از 30 مین سلنا موزیک گذاشت و صدای خنده و حرف همه جارو برداشته بود. صدای در اومد. سلنا با اخم صدای موزیک رو کم کرد و رفت در رو باز کنه. در رو باز کرد و دید که اقایی بود که انگار همسایشون بود.
≠ببخشید میشه صدای موزیک تون رو کم کنید؟ واقعا سرم رفت...
×عاا بله کمش کردم. واقعا متاسفم.
≠بله... ممنون.
اون مرد رفت و سلنا در رو بست. ابروهاش رو بالا داد و نگاهی بهمون کرد.
-اون کی بود؟
×هیچی بابا! همسایمه. امروز صبح هم اومد برای گرفتن شارژ ساختمون.
-عاها.
+خب ما دیگه باید بریم سلنا... خیلی خوش گذشت،ممنون! ببخشید اگرم اومدن بالا...
×باشه.. نه عزیزم اشکالی نداره. بیشتر بیاین اینجا.
-حتما
+باشه.
×خدافظ
-خدافظ!
+خدافظ
از خونه ی سل خارج شدیم و به شمت خونه خودمون حرکت کردم.^~^ امیدوارم دوس داشته باشید

ESTÁS LEYENDO
The End World.
Fanfictionچرا باید زندگی کرد؟.. که عاشق شیم و بعد کشته شدنش رو ببینیم؟! Part Time Update: Sunday زمان عاپدیت کردن پارت: یکشنبه