من تو زندگیم یاد گرفتم که هیچوقت عاشق نشم!
هیچوقت....
چون ممکنه اونارو به بدترین شکل از دست بدم!
این داستان زندگی منه.. دوست دارم اونو شما هم بدونید..Selena:
-توی این جمعیت شلوغ چیکار میکنم؟؟
پوفی کشیدم و بعد پیرزنی رو دیدیم که عینکش رو گم کرده.
میخواستم بهش کمک کنم.. که، یکی سریعتر از من اینکارو کرد..
با خودم گفتم چه دنیای کوچیکی و بعد به راهم ادامه دادم.
من به لس انجلس اومدم تا اینجا یه خونه اجاره یا بخرم،کلا تصمیم گرفتم که انمجا زندگی کنم..، تصمیم پدر و مادرمم بود.. خیلی دلم براشون تنگ شده..
قدم هامو سریع تر کردم و روبه روی خیابون وایسادم تا یه تا
تاکسی بگیرم. دستم رو به نشونه ی وایسادن ماشین گرفتم و یه ماشین وایساد.
البته تاکسی نبود و یه ماشین معمولی بود.
سوار ماشین شدم و ادرس دادم تا به مقصد برسم..
10 مینی تو راه بودم..+هی خانم؟
-عاام بله؟
چشام گرد شده بودن.
+راستش من اینجا هارو بلد نیستم،میشه کمک كنید؟!
-عاا البته، باید به خیابون ″gold″ برید و بعد توی کوچه ی روبه رویی بپیچید!
+بله،فهمیدم!
یه لبخند کوچیکی بهم زد.
-عاا همینجا نگه دارید!!
ماشین رو زد کنار و پیاده شدم.
-خیلی ممنونم! چقد میشه؟
+12 دلار
-بفرمایید
پول رو بهش دادم و رفتم.
YOU ARE READING
The End World.
Fanfictionچرا باید زندگی کرد؟.. که عاشق شیم و بعد کشته شدنش رو ببینیم؟! Part Time Update: Sunday زمان عاپدیت کردن پارت: یکشنبه