☆ Part 7

1.1K 209 7
                                    

۲۰۱۱
'یک ساعت قبل'

چشمهای براقش رو به آرومی باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت...نور لوستری که بالای سرش قرار داشت چشمهاش رو اذیت میکرد و بعد از چند بار پلک زدن بالاخره تونست به نور زیادش عادت کنه!

به آرومی از روی کاناپه بلند شد و پتوی ضخیمی که دورش پیچیده شده بود رو باز کرد! سرمای شدیدی به پوستش برخورد کرد و بدلش کمی لرزید...سرش رو بین دو دستش قرار داد و سعی کرد دلیل این که چرا اون پتوی ضخیم بنفش رنگ دور بدنش پیچیده شده رو پیدا کنه!

آخرین چیزی که به یاد داشت کشیده شدن دستهاش توسط جونگکوک و ظاهر شدن تهیونگ با چشمهای قرمز جلوش بود!

احساس تشنگی شدیدی داشت پس تصمیم گرفت به آشپزخونه بره و کمی آب بنوشه تا شاید بتونه چیز های بعد از اومدن تهیونگ و این که دقیقا چه اتفاقی افتاده رو به یاد بیاره!

در یخچال رو باز کرد و خواست بطری آب معدنی رو برداره اما مایع قرمز رنگی که توی بطری شیشه ای ته یخچال وجود داشت توجهش رو جلب کرد.

دستش رو سمت بطری شیشه ای برد و اون بیرون آورد...
در بطری رو باز کرد و عطر اون‌ مایع قرمز رنگ به مشامش رسید...
دوست داشت هرچه زودتر اون مایع رو که هیچ ایده ای نداشت چه چیزیه اما حس میکرد بهترین و خوش عطر ترین نوشیدنی دنیاست رو بنوشه...

بدون این که ثانیه ای صبر کنه بطری رو به لبهای خشک و بی رنگش نزدیک کرد و مایع درونش رو نوشید...

و خب این بهترین نوشیدنی بود که توی ۲۰ سال زندگیش چشیده بود...
اما ثانیه ای بعد دید شدیدی رو توی لثه اش حس کرد و بطری شیشه ای از دستهاش روی زمین افتاد و به تکه های ریزی تبدیل و مایع قرمز رنگ روی پارکت آشپزخونه پخش شد!

سعی کرد با انگشت هاش به جاهایی از لثه اش که درد شدیدی داشت اما کم کم رو به بهبود بود رو لمس کنه و از چیزی که با انگشتهاش میتونست حس کنه حسابی تعجب کرد!

سمت اتاق خواب بنفش رنگ تهیونگ رفت و به خودش توی آیینه نگاهی انداخت...

لبهای خشک و بی رنگش حالا به خوبی نرم شده بودن و قرمز خوش رنگی رو به نمایش میگذاشتن...

صورتش از همیشه زیباتر و درخشنده تر بود!
اما اون دندونهای تیزی که از لبهای درشتش بیرون زده بودن بیشتر از همه باعث تعجبش میشد...
خنده ی مسخره واری کرد و چشمهاش رو برای انعکاس خودش داخل آیینه چرخوند :

"مطمئنم این یه خوابه! باید تهیونگ رو پیدا کنم!"

با آوردن اسم تهیونگ تصاویری توی ذهنش پدیدار شد که تاحالا به چشم‌ ندیده بود!
روز اولی که به مسافر خونه اومده بود و تهیونگ با چشمهای قرمز رنگش بهش نگاه کرد و بعد از گاز گرفتن گردن پسر کوچکتر بهش گفته بود : 'هییس...همین الان بخواب و مطمئن باش فردا هیچی یادت نمیاد...!'

Second Hybrid ✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora