☆ Part 30

918 155 42
                                    

۹ سال بعد...
۲۰۲۰

هزارمین کتابی که توی این چند سال خونده بود رو
از روی میز بزرگی که داخل اتاقش قرار داشت روی زمین انداخت و پوفی از سر کلافگی کشید...

۹ سالی میشد ک هر روز کتاب های مختلف جادوگران رو میخوند تا شاید بتونه راهی برای برگردوندن تهیونگ پیدا کنه...

اما هر سالی ک میگذشت از قبل نا امید تر میشد و نمیخواست برادر کوچکترش سوکجین رو هم نا امید ببینه...

به سوکجین قول داده بود تا برای نجات تهیونگ راهی پیدا کنه و حالا که به هیچ نتیجه ای نرسیده بود نمیدونست چطور باید این موضوع رو به برادر کوچکترش بگه!

از زمانی که یوجون از بین رفته بود زندگی آرومی داشت و نگران این که شخصی بیاد و به سوکجین و برادر زاده های عزیزش صدمه بزنه نبود...

نزدیکی عمارت تهیونگ که جین هنوز اونجا زندگی میکرد ویلای نسبتا بزرگی خریده بود و تقریبا هر روز به برادر زاده هاش سر میزد...

از روی صندلی مشکی رنگش بلند شد و بعد از پوشیدن لباسش به بیرون رفت...
از منظره ی زیبایی که اطرافش میدید لذت میبرد و آرامشی که نیاز داشت رو به دست میاورد...

به سوپر مارکت کوچکی که بین راه ویلاش تا عمارت قرار داشت رفت و خوراکیای مورد علاقه ی برادر زاده هاش رو خرید...
لبخندی از روی رضایت زد و به سرعت سمت عمارت رفت...

وارد باغ شد و جین رو مشغول غر زدن سر هوسوک و یونگی که درحال چیدن گل های سفید و آبی بودن دید...
با لبخندش سمت برادر کوچکتر و کیوتش رفت و طولی نکشید که بدن آلفای سفید رو توی آغوش خودش حس کرد:

"داداش کوچولوی من چطوره؟"

پسر کوچکتر بعد از این که بوسه ی روی لپ برادرش زد کمی عقب رفت و نگاه عصبیش رو به یونگی و هوسوک داد:

"اگه این دوتا کارشونو درست انجام بدن خوبم!"

سوکجانگ بلند خندید و با دست خالیش موهای برادرش رو بهم ریخت:

"اونا کارشونو درست انجام میدن تو خودتو عصبی نکن باشه؟"

جین سرش رو به نشونه ی تایید حرکت داد و به چشمهای سوکجانگ نگاهی انداخت:

"هیونگ...هنوز هیچ راهی پیدا نکردی؟"

لبخند سوکجانگ کاملا محو شد و سرش رو پایین انداخت:

"یکم دیگه باید صبر کنی..."

پسر کوچکتر خواست حرفی بزنه که با صدای یکی از پسرهاش سمتش برگشت...

"عمووووو...."

سوکجانگ برادر زاده ی کوچکش رو از روی زمین بلند کرد و بوسه ی محکمی روی پیشونیش کاشت:

"سوبینی...دلت برای عمو تنگ شده بود؟بومگیو کجاست؟"

سوبین سرش رو به نشونه ی تایید حرکت داد و با شنیدن اسم برادر دو قلوش انگشت اشاره اش رو سمت اسطبل گرفت:

Second Hybrid ✔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang