جیمین و جونگکوک با هم بهتر شده بودن!
مثل اوایل نبودن اما خیلی گرمتر رفتار میکردن...برعکس روابط تهیونگ که یا از طرف گرم بوم افتاده بودن یا از طرف سرما زده اش!
جو خونه یه جو عادی بود... تهیونگ و جیمین از مرحله «بیا تا سرحد مرگ از هم فاصله بگیریم» به مرحله «فقط نادیده میگیرمت» نائل شده بودن و این چندوقت هم به این نتیجه رسیده بودن که «میدونی چیه؟ خیلی سخته! بیا حداقل یه سلام بدیم!»...
حتی جونگکوک تو هفته اخیر دیده بود که یه حالت جدیدی از «فکر نکنی میخوام باهات حرف بزنم اما این فیلم خیلی قشنگه و حیفه که نبینیش» رسیده بودن!مسئله اینجا بود که تهیونگ هنوز یه ناراحتی و دلخوری خاصی از جیمین داشت و جیمین هم درکنار تهیونگ معذب بود، خب جونگکوک داشت میمرد برای فهمیدن اصل ماجرا...
تا اون لحظه روش نشده بود که از جیمین چیزی بپرسه اما به هرحال از تهیونگ آبی گرم نمیشد پس ناچارا، جیمین رو به بهونه خوردن عصرونه به آشپزخونه کشیده بود و مطمئن شده بود که تهیونگ سرکارهاش، بیرون از خونه باشه!
و البته درخواست صادقانه اش برای گوش کردن به درددل جیمین با یه جمله سرد، رد شد
- میدونم آپاندیست داره از شدت فشار فضولی میترکه اما لطفا خودت رو درگیر نکن!
جیمین بعد از گفتن حرفش اجازه ی حرف زدن به کوک نداده بود و از آشپزخونه خارج شده بود...
و از اون زمان تا ساعت نه و نیم جونگکوک توی هال گشت میزد تا تهیونگ برگرده خونه بلکه یه چیزی از همون دستش بیاد!
سر ساعت تهیونگ رمز در رو زد و با هول از روی مبل پرید و سمت در هجوم برد
- تهیونگی! اومدی؟
جونگکوک با ذوق خودش رو به تهیونگ که داشت در رو می بست، رسوند و لبخند گشادی زد
- نه هنوز تو راهم بچه! تو دانشجو هم هستی؟ ادبیات و فلسفه هم میخونی؟ نمره هاتم خوبه؟ زشت نیست هیچی حالیت نیست؟
جونگکوک مشت آرومی به بازوی تهیونگ زد و ازش آویزون شد
- اینقدر تیکه ننداز هیونگ! توام جوون بودی مثل من دلمشغولی های خودت رو داشتی!
تهیونگ پوکر سمتش برگشت
- جوون بودم؟ مگه چندسالمه؟ اصلا تو خودت مگه چندسال از من کوچیکتری؟
- مهم روحیه است که مال من پنج سالشه و مال تو پنجاه و پنج!
تهیونگ پسر زبون دراز رو از بازوش کشید و بغلش کرد
- بله... عقلت هم همون قدر کار میکنه!
جونگکوک اول تعجب کرد اما با شوخی تهیونگ، سعی کرد فراموش کنه که الان دقیقا بین بازوهای اون مرده.