یک هفته...
دقیقا یک هفته لعنتی آرامش داشتن...
تا اینکه مادر جونگکوک الان جلوش نشسته بود و بهش اخم کرده بود، و جونگکوک قرار نبود همخونه هاش رو مخفی کنه!- فقط میخوام بدونم چرا خونه لعنتی رو اجاره دادی؟
- اونا دوستامن! میشه ناراحتشون نکنی؟
خانم جئون اخمی کرد
- دوستات؟
- شاید نه از اول، اما الان اونا دوست های خوبی هستن و فقط داریم زندگیمون رو میکنیم!
- از دوست های خوبت اجاره می گیری؟
- گفتم پول لازم دارم!
- زیادی ولخرجی!
- مامان! من حتی از پس شهریه ام هم...
- از مخارج دیگه ات کم کن!
- این فقط خورد و خوراک و پوشاک...
- کم بخور و جنس آشغال تر بپوش! میمیری؟
جونگکوک فقط بزاق دهنش رو قورت داد و حتی جونگهیون هم اخم ظریفی کرد...
وضع قیافه تهیونگ و جیمین که دیدنی بود!
اصلا یه مادر چجوری میتونه همچین حرفی به بچه اش بزنه؟- مامان...
- میدونی اصلا اهمیت نمیدم که داری چه غلطی میکنی؟ اونی که تنفسش مختل شده و شب ها روی مبل میخوابه تویی...
جونگکوک چشم غره وحشتناکی به خواهر مظلوم شدش رفت.
- فقط واسم این مهمه که اگه بابات بفهمه داری چه غلطی با همخونه هات میکنی ممکنه سکته کنه!
- در مرحله اول منظورت از چه غلطی رو نفهمیدم!؟
- فکر کردی نمیدونم با یکیشون رابطه داری؟
- مامان!
بالاخره صدای جونگهیون دراومد...
اون زن داشت زیاده روی میکرد! این برای داداشش زیادی بود و گرفتن پول تو جیبی بیشتر برای خرید دوتا کیسه بزرگتر ارزشش رو نداشت!- خانم!
جیمین با دیدن صورت قرمز شده جونگکوک جلو رفت و درحالی که دست هاش رو جلوی بدنش قفل کرده بود، سرش رو پایین انداخت
- جونگکوک و تهیونگ همدیگه رو دوست دارن! میشه فقط بهشون احترام بزارید؟
خانم جئون یه لحظه قیافه ایی از دنیا سیر شده گرفت و بعد عصبی تر از هر موجودی روی زمین بنظر میومد...
- پس کلا کارت شده وقت گذرونی با هرزه ها؟
با نگاه کلی به سر تا پای جیمین گفت و پوزخند زد
- مگه من چمه؟
- مامان بس کن دیگه! هر چی داری به خودم بگو با دوست هام چیکار داری؟