جونگکوک پا روی پا انداخته بود و برزخی به صورت دختر روبروش زل زده بود
- بهتره برای آوار شدن سر من یه دلیل موجه داشته باشی!
جونگکوک به حدی عصبانی بود که تهیونگ و جیمین یه گوشه مبل کنار هم نشسته بودن و به زمین چشم دوخته بودن...
- اوپا من واقعا دلم برات تنگ شده بود!
- آره منم گوش هام دراز شده! برام مهم نیست چی میگی جونگهیون... من جا ندارم بدم به تو!
جونگکوک با اخم وحشتناکی داد زد و تهیونگ و جیمین که تا حالا اون روی پسر عصبانی رو ندیده بودن، به صورت پشم ریخته ایی حتی بهم نزدیک تر هم شدن و جیمین نامحسوس خودش رو پشت بازوی تهیونگ پنهان کرد
- یعنی چی؟ میخوای بندازیم بیرون ؟
- چی؟ معلومه... دقیقا میخوام انجامش بدم!
- اوپا...
- مظلوم نمایی نکن پاشو برو گمشو بیرون!
با فریاد بعدی جونگکوک، بغض جونگهیون شکست و جیمین رسما پشت کمر تهیونگ برای خودش جا باز کرده بود
- معلومه ک جا نداری! نو که میاد به بازار همین میشه... با دوستای جدیدت خوش باش، منم میرم تو خیابون میخوابم!
جونگکوک دوباره از کوره در رفته بود و جونگهیون رو ناراحت کرده بود اما دلش نمیومد اون دختر رو ناراحت ببینه...
سریع کنارش نشست و جونگهیون رو توی بغلش کشید- مگه من میزارم تو بری توی خیابون ها بچرخی؟ هروقت که مردم به همچین چیزی فکر کن... من داداشتم دسته تبر نیستم که.
جونگهیون از لحن بامزه برادر بزگترش خندید
- ممنون اوپا...! حالا امشب میتونم اینجا بمونم؟
- یه شب چیه یکسال بمون! فقط به مامان زنگ بزن!
جونگهیون با عصبانیت بلند شد و کیفش رو از روی میز برداشت
- دلم برای فضای باز تنگ شده.
اعلام کرد و خواست سمت در بره که صدای جونگکوک نذاشت
- راه گرفتی به سمت کدوم قبرستون؟
جونگهیون برگشت و پوزخند زد
- هرجایی که مجبورم نکنن با اون زنیکه جنده همکلام بشم!
لحنش پر از حرص بود اما جونگکوک خیلی خونسرد با یه لبخند کوچیک از روی مبل بلند شد تا روبروی جونگهیون قرار بگیره
- در مورد مامان اون حرف رو زدی؟
جونگکوک با ناباوری پرسید اما عصبانی نبود...
- دقیقا خود هرزه اش رو گفتم...
هنوز جمله کامل از دهنش درنیومده بود که دست جونگکوک بلند شد و جوری محکم تو دهنش خورد که سر دختر بیچاره محکم به عقب پرت شد