p.28

1.9K 333 134
                                    

- چته؟

تهیونگ به محض ورودش پرسید و نزدیک جونگکوکی شد که با غصه روی تخت، جمع شده بود و زانوهاش رو بغل کرده بود...

- هیچی!

جونگکوک دیگه از توضیح دادن بهش خسته شده بود چون میدونست تهیونگ نمی پرسه که جواب بگیره...
می پرسه که نشون بده براش مهمه!

- حرف بزن!

- برو بیرون!

- وقتی اینجوری باهام حرف میزنی بهم برمیخوره!

- بدرک!

- بنظرم خیلی بددهن شدی جدیدا.

- برام مهم نیست چه فکری میکنی...

تهیونگ خندید و کنار جونگکوک نشست.

- چی شد اینقدر پررو شدی؟

- بودم! نشون نمیدادم به امید اینکه آدم شی!

تهیونگ مچ پای پسر کوچیکتر رو گرفت و مجبورش کرد دراز بکشه...

- حرف بزن!

- با تو؟

- کس دیگه ایی رو داری؟

- نه! اما ممنون.

- قول میدم به روت نیارم.

جونگکوک بی حوصله، پشتش رو به تهیونگ کرد و بعد از جمع کردن زانوهاش تو بغلش، چشم هاش رو بست!

انتظار داشت که تهیونگ بلند شه و بره بیرون، یا حتی دوباره شروع به غر زدن بکنه، بهش بر بخوره و ضربه آرومی به بازوی جونگکوک بزنه، سعی کنه توسط جیمین حس حسادت جونگکوک رو شعله ور کنه و یا حتی با پشت دست محکم بکوبه تو دهنش...!
اما حس نرمی لب هاش روی پوست گردنش، باعث شد لرز خفیفی بره و تا جای ممکن خودش رو از بدن تهیونگ فاصله بده!

- منو مسخره کردی؟

صدای بم تهیونگ زیر گوشش باعث شد اه آرومی بکشه

- اینجوری نیست که برای بار اول قرار باشه لخت شی، مگه نه؟!

دوباره خودش رو به جونگکوک چسبوند و حرف هاش رو از سر گرفت.

- تهیونگ! میشه بری بیرون؟

- نه!!

با تحکم صدای تهیونگ، کمی خودش رو جمع تر کرد و پلک هاش رو بهم فشرد

- منو مسخره کردی؟ فکر کردی اسکلم؟

- چرا همچین...

- خفه شو! نکنه فکر کردی من نفهمم؟ تا حالا با هیچکس نخوابیدی؟ باورم بشه؟

- نه! یعنی آره! منظورم اینه که اون جوری... چه ربطی داره؟

تهیونگ خودش رو بالا کشید و روی هیکل جونگکوک خیمه زد

- فقط اولش سخته!

زمزمه کرد و لب هاش رو روی لب های پسر متعجب کوبید...
.
.
.
.

Excuse Me, Misunderstood!Onde histórias criam vida. Descubra agora