- چته؟
تهیونگ به محض ورودش پرسید و نزدیک جونگکوکی شد که با غصه روی تخت، جمع شده بود و زانوهاش رو بغل کرده بود...
- هیچی!
جونگکوک دیگه از توضیح دادن بهش خسته شده بود چون میدونست تهیونگ نمی پرسه که جواب بگیره...
می پرسه که نشون بده براش مهمه!- حرف بزن!
- برو بیرون!
- وقتی اینجوری باهام حرف میزنی بهم برمیخوره!
- بدرک!
- بنظرم خیلی بددهن شدی جدیدا.
- برام مهم نیست چه فکری میکنی...
تهیونگ خندید و کنار جونگکوک نشست.
- چی شد اینقدر پررو شدی؟
- بودم! نشون نمیدادم به امید اینکه آدم شی!
تهیونگ مچ پای پسر کوچیکتر رو گرفت و مجبورش کرد دراز بکشه...
- حرف بزن!
- با تو؟
- کس دیگه ایی رو داری؟
- نه! اما ممنون.
- قول میدم به روت نیارم.
جونگکوک بی حوصله، پشتش رو به تهیونگ کرد و بعد از جمع کردن زانوهاش تو بغلش، چشم هاش رو بست!
انتظار داشت که تهیونگ بلند شه و بره بیرون، یا حتی دوباره شروع به غر زدن بکنه، بهش بر بخوره و ضربه آرومی به بازوی جونگکوک بزنه، سعی کنه توسط جیمین حس حسادت جونگکوک رو شعله ور کنه و یا حتی با پشت دست محکم بکوبه تو دهنش...!
اما حس نرمی لب هاش روی پوست گردنش، باعث شد لرز خفیفی بره و تا جای ممکن خودش رو از بدن تهیونگ فاصله بده!- منو مسخره کردی؟
صدای بم تهیونگ زیر گوشش باعث شد اه آرومی بکشه
- اینجوری نیست که برای بار اول قرار باشه لخت شی، مگه نه؟!
دوباره خودش رو به جونگکوک چسبوند و حرف هاش رو از سر گرفت.
- تهیونگ! میشه بری بیرون؟
- نه!!
با تحکم صدای تهیونگ، کمی خودش رو جمع تر کرد و پلک هاش رو بهم فشرد
- منو مسخره کردی؟ فکر کردی اسکلم؟
- چرا همچین...
- خفه شو! نکنه فکر کردی من نفهمم؟ تا حالا با هیچکس نخوابیدی؟ باورم بشه؟
- نه! یعنی آره! منظورم اینه که اون جوری... چه ربطی داره؟
تهیونگ خودش رو بالا کشید و روی هیکل جونگکوک خیمه زد
- فقط اولش سخته!
زمزمه کرد و لب هاش رو روی لب های پسر متعجب کوبید...
.
.
.
.