- ترو خدا بهم بگو دلیل گریه کردنت تهیونگ نیست!
هوسوک نالید و گوشی رو روی گوشش جا به جا کرد...
انتظار داشت جونگکوک بخنده و بگه اسکلش کرده اما صداش بلندتر شد- هوسوک... تهیونگ میگه...
هنوز فرصت نکرده بود حرفش رو تموم کنه که صدای بوق آزاد بجای نفس های هوسوک براش پخش شد.
- من که هنوز چیزی نگفته بودم چرا قطع میکنی؟
غر زد و بعد از پرت کردن گوشیش روی تخت، سرش رو روی میز گذاشت و به ادامه غصه خوردنش رسید...
.
.
- کیم تهیونگ گفتم به نفعته اذیتش نکنی! و الان دقیقا داری چیکار میکنی؟- سلام، عا؟
به محض اینکه تماس وصل شد یه نفس داد زد و تهیونگ هنگ کرده بود
- چرا جونگ داره گریه می کنه؟ کدوم گوری هستی؟
تهیونگ ساکت شد و بعد از چندلحظه از جا بلند شد
- من داشتم تلوزیون میدیدم!
- ازت پرسیدم چرا جونگکوک داره گریه میکنه!
- من از کجا باید بدونم؟!
به محض گفتن این جمله، در اتاق جونگکوک رو باز کرد و با پسری مواجه شد که در سکوت مثل ابر بهار اشک میریخت و صورتش خیس بود.
- باز که نشستی داری گریه میکنی!
بی توجه به هوسوکی که پشت خط بود داد زد و هردو شنونده چند سانت از روی زمین بلند شدن!
- برو بیرون!
- من بهت گفتم زانوی غم بغل بگیری؟ بلند شو ببینم!
هوسوک نمی تونست ببینه، اما میتونست جونگکوک رو که داره به واسطه یقه اش توسط تهیونگ خِرکِش میشه رو تصور کنه...
- ولم کن!
- خفه شو! صورتت رو شستی از اون تو میایی بیرون!
هوسوک حدس زد که الان جونگکوک تو دستشویی هل داده شده و اون چُسمُخ احتمالا وسط دستشویی با مغز افتاده زمین...
- الان داری سرش داد میزنی؟
با غیض و لحن خطرناکی گفت و تهیونگ پوفی کشید
- ولم کن هوسوک به اندازه کافی خسته ام!
- تو گوه میخوری سر جونگکوک داد میزنی!
- باشه گوه خوردم ول کن...
از آتش بس تهیونگ متعجب شد، خواست چیز دیگه ایی بگه که صدای داد تهیونگ حرف رو تو گلوش خشکوند
- اون تو هم نشستی گریه میکنی؟ جونگکوک بیام اون تو جنازه ات رو تو توالت فرو میکنم!
- چش شده؟
با کنجکاوی پرسید
- یکم بحثمون شد!
- الان این هایی که دارم می شنوم اثرات یکم بحثه؟