به تو مینگرم. به موهایت. به پوستت. به ناخنهایت. به حرکاتت. به عصبی/شاد/ناراحت/حس و احساس بودنت. بهت نگاه میکنم. نگاه میکنم که تو، تو از همان خاکی ساخته شدی که رویش خون ریخته. که به چشم، مرگ دیده و صدایش هم در نیامده.
تو طبیعتی اما. تو زنده شدنی.
من هم از همان خاکم. من ولی رنگ خونم، بوی مرگ میدهم. مثل هوا. مثل هوای این شهر. هوای همین دنیا. همینی که دور زمین است. زمین م.ا .
خاک ساکن است. تو اما راه میروی. تو لبخند میزنی، گریه میکنی، اخم میکنی حتی! اصلا، نه. اصلا فقط نگاه میکنی.
خاک ساکن است.
من هم راه میروم.
این چیزی رو بهتر میکنه؟ نه؟میخواهم زل بزنم به خاک. انعکاست تویش هست. انعکاس همه آن تو هست. توی گل. توی کثافت. انعکاس آدما، تنها تو کثافت هست.
این اراذل... از دست همین اراذل فرار میکنم که راه میروم. تو چرا راه میروی؟
YOU ARE READING
The earth
Short Storyخندید. به ریش زندگی. به ریش همه. خندید. گور بابای زندگی! روی این زمین، مرگ حاکم اصلیست! حالا بگو ببینم، بازم ولادت برات با ارزش هست!؟ هه! عزیزم قبرستان مقدسه! باور نمیکنی!؟ مگر صدای خنده را نشنیدی!؟