اوایل،
تو زیاد میخندیدی؛ و به من، شانس دیدن چین های ریز دور چشمت را میدادی.
اوایل،
تو زنده و روشن بودی؛ و به من تاریک، نور و حیات میبخشیدی.بعدها،
من مثل یک زالو، مثل یک جانور پست، مثل یک زالو، نورت را مکیدم.
بعدها،
تو کمتر میخندیدی. بیشتر نگاه میکردی.
من اما، کمتر درد داشتم. راه میرفتم. راه میرفتم. به تو نگاه میکردم.
BINABASA MO ANG
The earth
Short Storyخندید. به ریش زندگی. به ریش همه. خندید. گور بابای زندگی! روی این زمین، مرگ حاکم اصلیست! حالا بگو ببینم، بازم ولادت برات با ارزش هست!؟ هه! عزیزم قبرستان مقدسه! باور نمیکنی!؟ مگر صدای خنده را نشنیدی!؟