پلکهایم سنگین شدهاند. انگار دستی نامرئی آنهارا فشار میدهد تا بسته شوند. لبخند کجی میزنم. نیشخند.
خاک به ریش زندگی میخندد. همان موقع که جان را از بدن جدا و بدن را تصاحب میکند، به ریش زندگی میخندد.
صدایش را میشنوم. قهقهههای شیطانیاش را. نمیتواند پیروز شود. من به زندگی امیدوارم. چون تو، شخص خاص تو، وجود داری، من هنوز ناامید نشدهام.
نمیتواند مرا شکست دهد؛ من هنوز راه میروم.
YOU ARE READING
The earth
Short Storyخندید. به ریش زندگی. به ریش همه. خندید. گور بابای زندگی! روی این زمین، مرگ حاکم اصلیست! حالا بگو ببینم، بازم ولادت برات با ارزش هست!؟ هه! عزیزم قبرستان مقدسه! باور نمیکنی!؟ مگر صدای خنده را نشنیدی!؟