8

53 14 2
                                    

من شاید از یک پیر صد ساله، کمتر طلوع و غروب آفتاب دیده باشم؛
اما آن‌قدر غروب غرورم و طلوع‌های نخواسته دیده‌ام، که روحم، از آلوی خشکیده چروکیده‌تر است.
آن‌قدر در درون این بدن غوغا شده! آن‌قدر این حنجره‌ها فریاد خاموش کشیده‌اند! آن‌قدر این گونه‌ها با رد اشک‌ها داغ شده‌اند...
آن‌قدر این قلب، نامنظم تپیده‌...

که من پیرم. من خیلی پیرم. اما راه می‌روم.
سعی می‌کنم که راه بروم. تا مثل خاک و مرده‌هایش ساکن نشوم.
من می‌ترسم. از سکون می‌ترسم.

از بی‌خبری و بیگانگی وحشت دارم. مثل کودک بی‌پناهی می‌ترسم.

پس به تو پناه می‌آورم. لطفا نگاهم دار.
من شکسته‌ام. مثل لیوان مورد علاقه‌ات، چند تکه شده‌ام.
نگذار خرد و خاکشیر شوم. حفظم کن.

The earthWhere stories live. Discover now