روی چمن ها دراز میکشم. چمنهای خیس که لایهای از شبنم و طراوت پوشیدهاند. چقدر زندهاند؛ و این چقدر زیبا و خیرهکننده است.
به روبهرو نگاه میکنم. به آسمانی که روبهرویم قرار گرفته. آسمانی که پر از ستارهست و ماه! در آن خودنمایی میکند.
آسمان زیبا... آسمان تاریک و درخشان.به برق ستارهها مینگرم. مجذوبشان میشوم. به جنس خاص ماه، و پستی بلندیهای غریب آن.
حرکت خون در رگهایم را حس میکنم. ضربان... این تپش بی نظم قلب مریضم را حس میکنم. این حس عجیب است. عجیب و غریب است.
انگار صدای بدنم را میشنوم. صدای ریز و زیری است.به ستارهها نگاه میکنم.
YOU ARE READING
The earth
Short Storyخندید. به ریش زندگی. به ریش همه. خندید. گور بابای زندگی! روی این زمین، مرگ حاکم اصلیست! حالا بگو ببینم، بازم ولادت برات با ارزش هست!؟ هه! عزیزم قبرستان مقدسه! باور نمیکنی!؟ مگر صدای خنده را نشنیدی!؟