اتاقی که سئوکجین چند روز را آنجا گذرانده بود، اتاق مخفی ولیعهد بود. دو در خروج داشت. یکی پشت اتاق عمارت اصلی ولیعهد و دیگری به تونلی که به قسمتهای مختلف قصر راه داشت.
سئوکجین-که حالا هانبوک توسی رنگی تنش بود- شانه به شانه نامجون حرکت میکرد. جونگکوک جلوتر مشعلی در دستش گرفته بود و راه را روشن میکرد.
-وقتی اون دستمال رو دور پای خواهرم دیدم، اولش شک کردم. فکر کردم برای خودشه ولی گفت که برای خودش توی اتاقشه و مرد طبیبی که بهش کمک کرد اونو به پاش بسته. و تنها کسی هم که یادم اومد تو بودی. من اون دستمال رو به تو داده بودم. اطلاعات لازم رو از درمانگاه گرفتم و جونگکوک رو فرستادم.
-ولی تو یه ماه کامل من رو از زودتر دیدن خودت محروم کردی!!؟ تو نمیذاشتی بیام تو اتاقت!
نامجون چشمهایش را چرخاند، البته سئوکجین نتوانست در آن نور کم، چشمهایش را ببیند. به دروغ جواب داد: -چون تو همیشه مثل یه جوجه اردک که دنبال مامانش راه میوفته دنبال سایون بودی.
-هی... خب اون استادمه...
-خب اون دوست عزیز من هم هست. باور کن هیچ وقت تنها نمیدیدمت!
چشمهای سئوکجین گرد شد و وقتی خواست چیزی بگوید، نامجون گفت:
-اوه! رسیدیم.
و حرف او را قطع کرد. ایستاد و دستش را گرفت. طبیب با تعجب به سه راهی رو به رویش خیره شد. ولیعهد گفت: این تونلا هر کدوم به یه جا میرن. سمت راست تو قصر جایی نزدیک به آشپزخانه. سمت چپ بیرون قصر و وسط هم... اقامتگاه امپراطور.
سئوکجین سرش را تکان داد و درحالی که همراه با نامجون به سمت چپ میرفت، نگاهی به تاریکی پشت سرش انداخت. بعد از پنج دقیقه، توانست رو به رویش چند پلهی چوبی به سمت بالا ببیند. جونگکوک مشعل را خاموش کرد و تونل در تاریکی فرو رفت. سئوکجین به نامجون نزدیکتر شد. صدای جیر جیر چوب را شنید و بعد با باز شدن دریچهای روی سقف، نور خورشید داخل تونل تابید. چشمهایش را تنگ کرد و از لای پلکهایش جونگکوک را دید که از دریچه بیرون رفت. چشمهایش که به نور عادت کرد، صدای جونگکوک را شنید که میگفت: -میتونید بیاید بالا عالیجناب.
نامجون سرش را تکان داد: -برو سئوک.
از پلهها بالا رفت و با کمک جونگکوک از دریچه خارج شد. نامجون دقیقا پشت سرش بالا آمد و جونگکوک با سرعت در دریچه را بست. رویش را با خاک و کاهی که در کنارش ریخته بود پوشاند و کنارشان ایستاد.
سئوکجین نگاهی به اطراف کرد و بعد با تعجب به دیوار بلند قصر که کنار دریچه بود خیره شد. لباسش را تکاند و به نامجون نگاه کرد که داشت به محافظش چیزی میگفت:
-دقیقا بیست قدم فاصله جئون جونگکوک!
جونگکوک لبخندی زد و سرش را تکان داد.
-خیالتون راحت باشه.
نامجون سمت سئوکجین برگشت. طبیب به صورتش نگاه کرد و گفت: -صورتت کثیف شده.
دستش را بالا برد و با انگشتانش زیر چشم نامجون را تمیز کرد. لبخند نامجون عمیقتر شد و با نگاهش از خلوت بودن جایی که بودند مطمئن شد. خم شد و بوسهای بر لبان سئوکجین زد. طبیب قرمز شد و زمزمه کرد: -محافظ جئون معذب میشه.
نامجون خندید. سرش را سمت محافظش چرخاند و به او نگاه کرد که سرش را پایین گرفته و لبهی شمشیرش را با آستینش تمیز میکند.
دستش را روی کمر سئوکجین گذاشت و گفت: -بریم سئوک!
سئوکجین متوجه گذر زمان نشد. وقتی شب شد، زیر درختی کنار نامجون ایستاد و به منظره پایتخت از بالای تپه نگاه کرد، متوجه شد تمام مدت لبخند زده است. با آنکه مانند زمانی که با هم تنها بودند نمیتوانستند راحت باشند، اما در بازار شانه به شانه یکدیگر راه رفتند. بعد از مدتها کنار هم غذا خوردند و سری به کتابفروشی مورد علاقه نامجون در شهر زدند. شیرینکاریها و شعبدهبازی مردم را دیدند و جونگکوک را مجبور به کشتی گرفتن برای مسابقهای در مرکز بازار کردند.
و وقتی بعد از دو دور باخت، کمی ناامید شدند.
نامجون به درخت تکیه داد و به نیم رخ معشوقهاش خیره شد. لبخندی زد و گفت: -اینکه میبینم خوشحال و سالمی از همه چیز برام مهمتره.
سئوکجین سمتش برگشت. نامجون از برق درون چشمانش خوشحال شد. طبیب دستش را میان دست نامجون قفل کرد و لبخند زیبایی زد.
لبخند نامجون عمیقتر شد. با گرفتن مچ دست طبیب، او را سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت. سئوکجین با بستن چشمهایش، سرش را روی شانهی نامجون گذاشت و عطرش را نفس کشید.
چند دقیقه به همان شکل ماندند تا آنکه سئوکجین، سوالی که ته دلش بود را پرسید و سکوت را شکست. خوشحال بود که نامجون نمیتواند چشمهایش را نمیبیند:
-نام... تو ولیعهد کشوری... مطمئنی تو این شرایط... بودن من مشکلی ایجاد نمیکنه؟؟؟
اخم جای لبخند را در صورت نامجون گرفت. طبیب وقتی جوابی نشنید، پشیمتن از گفتن حرفش، از نامجون فاصله گرفت. توانست در چشمان نامجون هالهای از ناراحتی و خشم را ببیند. سرش را پایین انداخت اما ولیعهد با دستش زیر چانهی سئوکجین را گرفت و سمت خودش برگرداند.
-پشیمون شدی؟؟
-چ...چی؟
سئوکجین با شوک پرسید.
-از اینکه یه آدم عادی مثل خودت نیستم پشیمون شدی؟ پشیمون شدی که عاشقم شدی؟
-ن... نه! معلومه که نه! نامجون من فقط نمیخوام اتفاق بدی بیوفته. اینکه ما دو تا مردیم. اگه تو یه آدم عادی بودی، میشد کاریش کرد ولی تو ولیعهدی و یک اشتباه همه چی رو خراب میکنه... مردم ازش نمیگذرن...
نگرانی پسرک را درک میکرد. خودش هم ترسی ته دلش داشت. دستش را روی گونهی نرم او گذاشت و به آرامی نوازشش کرد.
-بیا درباره آینده صحبت نکنیم سئوک... من نمیخوام به خاطر اینکه منو تو این جایگاه دیدی خودت رو ازم دور کنی. پس لطفا... بذار از کنار هم بودن شاد باشیم. بذار شادیامون، ناراحتیامون و همه چیزمون باهم بگذره... خب؟ نگران هیچی نباش...
طبیب دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما نتوانست. سرش را به نشانه قبول حرفهای نامجون تکان داد و دوباره در آغوشش فرو رفت.
هنگام برگشتن، لحظهای از نامجون جدا نشد. به اتاق که رسیدند، بعد از تعویض لباسهایشان، چند دقیقه بعد هر دو پشت میزی نشستند و منتظر جونگکوک شدند تا با چای بابونه برگردد. وقتی قوری یشمیای با نقاشی زیبایی از شکوفههای گیلاس همراه با دو فنجان کوچک روی میز قرار گرفت، جونگ با تعظیمی از اتاق خارج شد و آن دو را تنها گذاشت.
سئوکجین با برداشتن قوری، درون فنجانها چای ریخت. عطر بابونه در تمام اتاق پیچیده بود و حس آرامش داشت.
نامجون فنجانش را برداشت و کمی چای را مزه مزه کرد. زیر چشمی نگاهی به طبیب انداخت که حالا تنها لباس خواب ابریشمی سفید رنگی تنش بود و یقهاش کمی باز بود. میتوانست کمی از زخم سینهاش را ببیند.
-بابونه برای بیخوابی خیلی خوبه. پزشک لی بهم گفت که بیشتر شبها خوابت نمیبره.
ولیعهد نگاهش را به سئوکجین داد: -ترجیح میدادم نخوابم. چون کابوسای ترسناکی میدیدم. برای همین تا صبح یا کتاب میخوندم یا با سایون صحبت میکردم. ولی این یک ماه بهتر شدم. سئوکجین...؟
طبیب خواست جوابش را بدهد اما با دیدن دست نامجون که سمتش میآمد متوقف شد. انگشتهای نامجون گرهی لباس خوابش را باز کردند و روی پوست سینهاش نشستند. از لمس انگشتهای سرد ولیعهد با پوست داغ سینهاش لرزید. نامجون زخم روی آن را نوازش کرد و پرسید:
-اون روز چی شد؟؟؟
سئوکجین دوباره لرزید. دستانش را دور فنجان چایش قفل کرد و زمزمه کرد: -هوسوک پیدام کرد. طلوع آفتاب بیدار شده بود و وقتی اومد بیرون، از طرف جنگل دود دیده بود. میاد میبینه کلبه سوخته و وقتی پیدام نکرد، به خاطر سر و صدا، سمت دره میاد و ما رو میبینه. وقتی اون مرد...
پلکهایش را محکم روی هم فشار داد، ادامه داد: -وقتی من رو پرت کرد پایین، هوسوک سمت پایین دره میره و از آب بیرون میکشم. بعد هم مستقیم میبرتم روستایی خیلی پایینتر از روستای خودم، چون استادم اونجا بود. برای همین محافظ جئون پیدام نکرد.
نفس عمیقی کشید. دستانش را از دور فنجان که حالا سرد شده بود باز کرد و به نامجون خیره شد که با نگرانی به صورتش نگاه میکرد. زخم سینهاش دوباره میسوخت اما دردش از همیشه کمتر بود و سئوکجین این را مدیون نوازشهای نامجون روی پوست سینهاش میدانست. لبخندی زد و دستش را بر روی دست نامجون گذاشت.
-دیگه هیچ وقت نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه.
نامجون گفت و لبخند سئوکجین عمیقتر شد.
دست نامجون حرکت کرد و از سینهاش به سمت شکم و بعد پهلویش کشیده شد.
دست دیگرش را روی گونهی او گذاشت و به جلو خم شد، اما وقتی لباسش به یکی از فنجانهای روی میز گیر کرد، فنجان کج شد، افتاد و چای بابونه کف اتاق ریخت. نامجون عقب کشید و با کمی غر زدن، میز را از بینشان برداشت. سئوکجین خندید و خودش فاصلهی بینشان را از بین برد. لبهایش روی لبهای نامجون رقصیدند و وقتی لب پایینش توسط نامجون گاز گرفته شد، نالهای کرد و اجازه داد تا زبان پسر وارد دهانش شود. نامجون جای جای دهانش را مزه کرد، طعم بابونه لبهای سئوکجین، دیوانهاش کرده بود. با احتیاط لباس خواب سئوکجین را از تنش خارج کرد و بعد نوبت لباسهای خودش بود.
روی تشک که دراز کشیدند، نامجون بوسههای ریزی روی زخم سینهی سئوکجین زد. لبهایش را برای بار صدم در آن روز بوسید و موهای بلندش را که حالا اطرافش ریخته بود نوازش کرد. خم شد، در حالی که لالهی گوشش را میبوسید و طبیب از لذت ناله میکرد، در گوشش زمزمه کرد:
-دوستت دارم...
...........................مرد درحالی که صورتش را پوشانده بود، با نیشخندی روی لبش، وارد زندان شد. نگهبانان کاری به او نداشتند. قدمهایش را محکم و استوار برمیداشت و در دستش، کاسهای برنجی بود که همهی آن سربازها مطمئن بودند داخلش سمی کشنده است و آنقدر برایشان ترسناک بود که یادشان بماند صحبتی نکنند.
مرد، در چند قدمی زندانی ایستاد. در، همانطور که دستور داده بود، باز بود. زندانی با آنکه بیدار بود، اما متوجه آمدنش نشد. تا آنکه بالاخره گفت:
-سئوچول؟ امیدوارم بدونی برای چی اینجام.
مرد زندانی، تک چشمش را چرخاند. لبخندی روی لبش نشست اما با دیدن کاسهی برنجی در دست رییسش، کم کم درد دوباره به سراغش آمد.
-قربان...
-گفتم چه کار کنی؟ اون پیام رو بهم برسونی یا اینکه اون پسر رو بترسونی؟
چرخید و پشتش را به او کرد. ادامه داد:
- بهت گفتم اون یه برگ برندهاس برامون.
-من...
مرد با شدت برگشت. جوری که کمی از مایع تیره رنگ داخل کاسه برنجی، بر روی کاههای زمین زندان ریخت. چشمانش را که بیشباهت به چشمان ولیعهد نبودند، ریز کرد و گفت: -ساکت!
ادامه داد: -اون یه برگ برندهاس و حالا دست ولیعهد افتاده! چند روزی هم هست که غیبش زده و همش تقصیر تو بیمصرفه! و فکر کنم بدونی سزاوار چی هستی؟
مردمک تک چشم سئوچول شروع به لرزیدن کرد. قلبش از تصور چیزی که قرار بود اتفاق بیفتد تند میزد و دستان سردش، از قبل هم سردتر شد.
بعد از همهی این سالهای خدمت به سرورش، حالا قرار بود بمیرد؟
دستان مرد چانهاش را محکم گرفت. وقتی کاسهی برنجی روی لبانش بود، ناگهان فریاد کشید:
-اون پسر برای ولیعهد چیزی بیشتر از یه ناجیه!
صدای برخورد کاسه بر روی زمین، سکوت زندان را شکست. مرد، با نگاهی پر از تعجب و خشم، زمزمه کرد:
-منظورت چیه؟
.......
بلههههه
این پارت رو چون موقع آپش رسیده و چون پنجاه تایی شدم میذارم و تقدیمش هم میکنم به فاطیما جونم که خیلی منتظر بود برسم به پنجاه ^^
si_fatima \^o^/ ♥
و اینکه، داستان اصلی دیگه کم کم شروع شده!
و اینکه زمان آپ طولانی میشه و حجم پارتا کم چون واقعا وقت ندارم T-T
ببخشید ولی سعی میکنم آخر هر هفته بذارم ^^
لاب یو ♥ ماچ رو لپتون ^°^
YOU ARE READING
About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|
Historical Fiction-درباره گلهای بابونه کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: یونمین ژانر: عاشقانه، غمگین، تاریخی سئوکجین یه طبیب جوون ۱۹ سالهاس که با برادرش، توی کوهستانی نزدیک به پایتخت زندگی میکنه. اون از اتفاقات گذشته رنج میبره. اتفاقاتی که باعث شدن تا قلبش برای اولین...