اتاق مخفی اقامتگاه پادشاه، تاریکتر و سردتر از اتاق ولیعهد بود. طبیب سرما را تا مغز استخوانش احساس میکرد و در کنارش، ترس از آنکه در اتاق پادشاه چه چیزی انتظارش را میکشد، کمی دو دلش کرده بود. شاید بهتر بود برمیگشت. این ریسک زیادی بود. اگر موفق نمیشد، همه چیز بدتر پیش میرفت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند. "به خاطر نامجون" دستانش را مشت کرد، کنار در ایستاد و به آرامی آن را باز کرد. اینبار به جای پرده، راهروی طولانیای دید. قدمی در آن راهرو گذاشت، به سرعت آن را طی کرد و قبل از آنکه وارد اتاق اصلی شود، دوباره کمی مکث کرد.
اگر نمیتوانست پادزهر را پیدا کند چه؟
نگاه کوتاهی به داخل اتاق انداخت. پادشاه چوسان، با صورتی رنگ پریده و لاغر، در مرکز اتاق خوابیده بود. بوی عود در اتاق میپیچید و شمعها خاموش بودند. کسی نبود.
وارد اتاق شد. آرام قدم برمیداشت تا پادشاه را بیدار نکند. بالای سرش که ایستاد، با ترس نگاهی به در اتاق انداخت و بعد کنارش زانو زد. چشمانش را بست و زمزمه کرد: -لطفا من رو ببخشید.
چشمانش را که باز کرد، به صورت لاغر پادشاه خیره شد. پیرمرد، سخت نفس میکشید و انگار درد داشت. اولین کاری که کرد، نبضش را چک کرد. همینطور میزان تب و تنفسش را. اخمی با فهمیدن نتایج کرد و با سرعت از داخل جیبش، کیف کوچکی که سوزنهای طبیاش را داخلش داشت بیرون آورد. سوزن مورد نظرش را پیدا کرد و وقتی که میخواست سوزن را جایی نزدیک به مچ دستش بزند، صدایی از پشت سرش شنید و قبل از آنکه فرصت بکند برگردد، زنی گفت:
-تو کی هستی؟ اینجا چه کار میکنی؟
سئوکجین نفسش را از ترس حبس کرد. کسی از قبل اینجا بود؟ چرا متوجه نشده بود؟
سعی کرد خونسرد به نظر برسد. سوزن را کنار باقی سوزنها گذاشت. به آرامی چرخید، بلند شد و با دیدن شاهزاده، گفت: -بانوی من.
و تعظیمی کرد. شاهزاده با شک نگاهش کرد و گفت: -تو همون طبیبی هستی که من رو نجات دادی؟
فقط گفت: -بله.
چند لحظه سکوت شد. به نظر سئوکجین، دختر لاغرتر و پختهتر شده بود. انگار که مسائل قصر خستهاش کرده بودند. سئوکجین سرش را پایین انداخت و بعد شاهزاده به او نزدیکتر شد. سوالاتش را ادامه داد: -هموطن طبیبی که اسمش توی اون نامه بود؟ کسی که زهر رو آماده کرده؟
طبیب نمیدانست چه جوابی بدهد. همهی اینها دروغ بود. اما تا خواست دهانش را باز کند، صورتش به شدت به سمت راست چرخید و در گونهاش سوزش بدی احساس کرد.
-به چه جرعتی...
-بانوی من...
-خفه شو!!
سئوکجین نمیتوانست بیشتر از این تحمل کند. تسلیم شد و به آرامی جلوی شاهزاده، زانو زد. دستانش از شدت ناراحتی دوباره شروع به لرزیدن کردند. گفت: -خواهش میکنم به حرفم گوش بدید.
-برای همین اورابونی اصرار داشت تا بیاردت تو قصر؟ که نقشهاش رو عملی کنی؟ خیلی پستی. چطور تونستی؟
سئوکجین سرش را محکم به چپ و راست تکان داد، گفت: -باور کنید برای برادرتون پاپوش دوختن. شما نباید این رو باور کنید. من... من کنارش بودم. تمام لحظههایی که قصر اشغال بود، تمام زمان به فکر شما بود. من حتی دیشب باهاشون صحبت کردم.
بیشتر خم شد و ادامه داد: -ولیعهد میگفتن بیشترین ترسشون از دست دادن عالیجنابه. چرا؟ چرا باید خودشون باعث این اتفاق بشن؟ خواهش میکنم حرفام رو باور کنید.
نمیتوانست به چشمان شاهزاده نگاه کند. اشکهایش باز بدون دلیل بر گونههایش روان شد. دختر جوان زمزمه کرد: -همه چیز علیه اونه. چطور باور کنم؟
شاهزاده حرکت کرد. رو به روی پادشاه، روی زانوهایش نشست و دامن پفدارش روی زمین پخش شد. دستش را روی صورت بیرنگ پدرش کشید و گفت: -اون همه کار کرد تا پسرش در امان باشه. اما حالا...
-من ثابتش میکنم.
با قدرت گفت و با آنکه گستاخی بود، حرف شاهزاده را قطع کرد و این بار سرش را بالا گرفت. ادامه داد: -میتونم ثابت کنم پزشک سلطنتی درباره پادزهر سم دروغ میگه. بهم زمان بدید تا پادشاه رو درمان کنم. خواهش میکنم بانوی من.
دختر با تعجب نگاهش کرد. دو دل بود که نگهبانان را صدا بزند اما چیزی در صدای پسر و اشکهای چشمانش بود که از این کار منصرفش میکرد. گفت:
-چطور بهت اعتماد کنم؟
سئوکجین پلکهایش را محکم روی هم کوبید. دستانش از شدت خشم مشت شده بود. گفت: -میتونم این دردی که چند روز دارن رو تنها با یک طب سوزنی ساده تا حدودی تسکین بدم. در حالی که پزشک سلطنتی این کار رو انجام نداده و مطمئنم که میدونسته.
واکنشی از شاهزاده ندید. تقریبا دلسرد شده بود که دختر گفت: -انجامش بده.
طبیب با تعجب نگاهش کرد. به آرامی سر جایش برگشت. با دستان لرزانش سوزنی که دفعهی پیش برداشته بود را بلند کرد و قبل از انجامش، چند نفس عمیق کشید. شاهزاده به آرامی کنارش نشست. سوزن را به آٰرامی در دست پادشاه فرو کرد و بعد سوزن دیگری برداشت.
دختر با دقت نگاهش میکرد و به خاطرش کمی استرس داشت. وقتی کارش تموم شد، شاهزاده لبخند زد و گفت: -داره راحتتر نفس میکشه!
سئوکجین لبخند زد. سرش را پایین انداخت و گفت: -امیدوارم اعتمادتون رو جلب کرده باشم. باور کنید اصلا قصد صدمه زدن به عالیجناب رو ندارم. فقط... فقط میخوام...
کاش میتوانست بگوید. کاش فریاد میزد و میگفت. "فقط میخوام کنار نامجون باشم"
-چی؟ برای چی به اورابونی کمک میکنی؟
سرش را تکان داد و جواب داد: -ایشون تنها دوست من هستن. باید کمکشون کنم. امیدوارم شما هم... از برادرتون... حمایت بکنید.
شاهزاده اخمی کرد. گفت: -هنوز نه. اما... برای اینکه درد پدرم رو تسکین دادی، بهت کمک میکنم. به خاطر پدرم. نه برادرم. میخوام زودتر خوب بشه.
سمت سئوکجین برگشت و ادامه داد: -پادشاه رو درمان کن. اسمت از بین مجرمها خط میخوره.
سئوکجین با حالت عصبی گفت:
-چی؟ اما...
شاهزاده با تندی حرفش را قطع کرد:
-نمیتونم به ولیعهد اعتماد کنم. تو هم نباید اعتماد کنی.
سئوکجین حتی دیگر به گستاخ بودن فکر نمیکرد. برایش امپراطور کشورش هم مهم نبود. چرا همه قصد صدمه زدن به نامجون را داشتند؟ چرا کسی درکش نمیکرد؟ حتی خانوادهاش؟
بلند شد. چند قدم به عقب برداشت و گفت: -برای نجات خودم این کار رو نمیکنم. حاضرم هزار بار بمیرم اما ولیعهد رو...
در اتاق باز شد. ناگهان چند سرباز داخل اتاق ریختند و سئوکجین فهمید که نقشهاش شکست خورده است. گیر افتاده بود. در مرکز آن سربازها، مردی قرار داشت. سئوکجین از این همه شباهت مرد به استادش، شگفت زده شد. امکان نداشت برادرش باشد. پزشک لی گفته بود که او در جنگ کشته شده.
-سئوکجین؟ درست میگم؟
صدایش لرزهای بر تن طبیب انداخت. چشمانش همانند چشمان نامجون میدرخشیدند.
-پ... پسر عمو؟
سرش را سمت شاهزاده برگرداند. دختر از کنار پدرش بلند شد و پیش مرد رفت. اتفاقات عجیبی در حال رخ دادن بود. سئوکجین هیچ ایدهای نداشت. مرد خونسرد بود. آرام گفت: -بعدا دربارهاش صحبت میکنیم شاهزاده خانم.
و دوباره به سئوکجین نگاه کرد. پوزخندی زد و ادامه داد: -میخوای به ولیعهد کمک کنی؟ با درمان عالیجناب؟ خیلی خب، اگه تونستی، پس ولیعهد بیگناهه. اما اگر اتفاقی برای جناب پادشاه بیوفته، این تو و ولیعهدید که سرتون رو از دست میدید. دو هفته فرصت داری، طی این دو هفته، در اقامتگاه برادرم در درمانگاه سلطنتی تحت نظر هستی.
طبیب جوان نفس عمیقی کشید. خشمگین و شگفت زده بود. شاهزاده، کمی بعد رفت و مرد نزدیک سئوکجین شد. پسر خودش را عقب کشید اما غریبه، با شدت او را سمت خودش کشید. از بین لبانش به آرامی غرید: -میتونم پایان جذاب این بازی رو حدس بزنم. مگه نه معشوقهی پنهان؟
عقب کشید و سئوکجین احساس کرد دیگر نمیتواند سر پا بایستد. دیوار پشت سرش را چنگ زد و به سختی نفس کشید.
-این خائن رو ببرید!
.............................................
سئوکجین نسب به اتفاقات اطرافش بیتوجه بود. در حالی که دستش با طناب بسته شده بود و در میان گروهی از سربازها حرکت میکرد، در دلش اشک میریخت. بیشتر ندیمهها و کارکنان قصر در کنار مسیرش میایستادند تا طبیبی که زهر را آماده کرده بود ببیند.
به سایون فکر کرد. به برادر عجیبش که انگار تا الان کسی از وجودش خبر نداشت. به شاهزاده خانمی که کاملا نسبت به برادرش بیاعتماد شده بود. به نامجون. به خودش.
معشوقهی پنهان؟
پوزخند زد و سرش را پایین انداخت. هدفشان چه بود؟
-سئوکجین!
این صدا این بار باعث ترسش نشد، ضربان قلبش را تندتر کرد. سرش را چرخاند. نامجون بین گروهی از سربازان، همانند خودش ایستاده بود و سعی میکرد راهش را از میان آنها باز کند.
بیاختیار خودش هم همین کار را کرد. باید کمی هم که شده کنارش میایستاد. عطرش را نفس میکشید. لبهایش را میبوسید...
با آرنجش ضربهای به شکم یکی از سربازها زد. راه باز شد و او شروع به دویدن کرد. نامجون هم همینطور. به شدت خشمگین بود. چند سرباز را با خنجری که داشت تهدید کرد و راهش را باز کرد. به همدیگر که رسیدند، شانههای سئوکجین را گرفت.
-چه کار کردی؟ بهت گفتم... گفتم درگیر نشو.
طبیب اما لبخند میزد. نامجون ادامه داد: -میخوای پدرم رو درمان کنی؟ سئوکجین خودت میدونی که کسایی که این کار رو کردن اجازه نمیدن موفق بشی. میفهمی؟
-حداقل تلاشم رو کردم.
نامجون سرش را تکان داد. لجبازی پسر مقابلش را لعنت کرد و قبل از آنکه سربازان برسند، گفت: -درستش میکنم سئوکجین. درستش میکنم.
طبیب پلکهایش را روی هم گذاشت: -مطمئنم میتونید عالیجناب. مراقب خودتون باشید.
دستش کشیده شد و دیگر نتوانست چهره مردش را ببیند. کلمهی "معشوقهی پنهان" در سرش زنگ میزد و دیوانهاش کرده بود.
اما برایش مهم نبود. کارهای مهمتری از فکر کردن به این جور چیزها داشت.
درمان پادشاه، ارتباط با جیمین و یونگی و نجات نامجون.
پشت سرش، نامجون تازه متوجه نگاه خیرهای روی خودش شد. سرش را چرخاند و پسر عمویش را دید. پسر عمویی که تا الان در جنگی کشته شده بود و حالا، جلویش ایستاده بود و پوزخند میزد.
نامجون هم جوابش را با پوزخند داد. چرخید و همراه با سربازها به اقامتگاهش برگشت.
او هم کارهای مهمیتری داشت.
فرار کردن از قصر، پیدا کردن مدرک و از بین بردن هر خطر احتمالی که به سئوکجینش آسیب میزد.
به گلهای بابونهای که شاهد عشقشون بودن، قسم خوردن که تا آخرش کنار هم بمونن.
.
.
سلامییییی^^
اینم از این :) نظرتون؟
چه بلایی به نظرتون قرار سر سئوکجین بیارم؟ (الان داداش سایون از پشت پرده اومد بیرون، دستای پشت پرده خودم شدم :/
از ووتهای قسمت قبل ممنونم ♥°♥ اینبار ماچ رو کلهتون ^^
YOU ARE READING
About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|
Historical Fiction-درباره گلهای بابونه کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: یونمین ژانر: عاشقانه، غمگین، تاریخی سئوکجین یه طبیب جوون ۱۹ سالهاس که با برادرش، توی کوهستانی نزدیک به پایتخت زندگی میکنه. اون از اتفاقات گذشته رنج میبره. اتفاقاتی که باعث شدن تا قلبش برای اولین...