-یه کم استراحت کن. رنگ صورتت پریده. باور کن حال عالیجناب خوبه.
جیمین وقتی که داشت دست سئوکجین را میبست گفت. اما طبیب جوان، نگرانتر از آن بود که به حرفهایش گوش کند. دلش شور میزد و اگر به خاطر جیمین و یونگی که برای خبر گرفتن رفته بود، نبود، تا الان به قصر میرفت. در کنار دلشورهاش، فکرش درگیر این بود که چرا سایون او را بیهوش کرد و به خانهاش برد؟ نقشهاش چیست و به چه علت برای نامجون پاپوش دوخته است؟
سئوکجین به صورت عرق کردهی محافظ جئون خیره شد و باز فکر کرد، چه کسی این بلا را سر او آورده؟
طی این مدت، با کمک جیمین سعی کرده بود تبش را پایین بیاورد. زخمش با گذشت چند ساعت هنوز هم کمی خونریزی داشت و اگر به خاطر بدن قویاش نبود، تا الان دوام نمیآورد.
گوشهای نشست و آن دستمال طرحدار را با بین دستانش گرفت. چند دقیقه بعد، ناگهان در اتاق باز شد و یونگی در حالی که نفس نفس میزد گفت: -چون حال امپراطور خوب نیست، بازجویی رو عقب انداختن و فعلا تو اقامتگاهشونن!
طبیب جوان نفس راحتی کشید. جیمین سمت یونگی رفت و کمکش کرد تا بشیند. سئوکجین پرسید: -فهمیدی چی شده؟
یونگی نگاه عجیبی به جونگکوک انداخت. طبیب منظورش را نفهمید. اخم کرد اما سعی کرد عصبی نشود: -یونگی... چی شده؟ مدرکشون چیه؟
پسر، نگاهش را به جیمین داد. دستان او را گرفت و نفس عمیقی کشید. جواب طبیب را داد: -قصر آشوبه. به جز چند تا شایعه، هیچ کس چیزی نمیدونست. ولی راستترینشون این بود که پزشک لی تو اتاق محافظ جئون چند کاغذ با مهر جناب ولیعهد پیدا کرده. داخل کاغذ نوشته شده که ولیعهد دستور داده تا دارویی از ژاپن برای بیماری امپراطور بیارن و اون دارو، یک نوع سم بوده. بقیه کاغذا هم برای اتفاقات گذشتهاس و یکیشون هم... اسم همهی کسانی که همکاری کردن نوشته شده...
سئوکجین وحشتزده به جونگکوک که در بیهوشی ناله میکرد نگاه کرد. یونگی ادامه داد: -اونا حتی شاهد دارن! من نمیتونم باور کنم که...
-نه!
طبیب اجازه نداد حرفش را کامل کند. دستان لرزانش را مشت کرد و ادامه داد: -من... همهی زمانی که قصر توسط خاندان چوی اشغال بود کنارش بودم. اون... اون به خاطر خانوادهاش و کشورش نمیتونست لحظهای آرامش داشته باشه. حالا... حالا چطور میگن که میخواسته... خدای من!
شانههایش شروع به لرزیدن کردند. چشمانش از اشک خیس شد: -من... من خودم شاهدم. من میرم... ثابت میکنم که نامجون این کار رو نکرده. خودم دیدم که...
این حرفها را که میزد، سمت در حرکت کرد. یونگی قبل از آنکه خارج شود، مچ دستش را گرفت و سعی کرد نگهش دارد. گفت: -نمیتونی بری سئوکجین. مامورها تو شهر دارن همه جا رو دنبال تو و محافظ جئون میگردن.
این بار با تعجب پرسید: -م... من؟ اسم من هم...
یونگی سرش را تکان داد: -آره. هر کی که با ولیعهد ارتباط داشته. هر کی که ازشون حمایت کرده. تعدادشون هم کم نیست. دارن دونه دونه دستگیر میشن.
سئوکجین پوزخند زد. یک بار او را از نامجون جدا کرده بودند. دیگر نمیخواست تسلیم سرنوشت شود: -برام مهم نیست! باید برم به قصر...
دستش را از دست یونگی بیرون کشید. این بار جیمین سعی کرد منصرفش کند اما طبیب در را باز کرد و بیرون رفت. جیمین پشت سرش حرکت کرد و اسمش را صدا زد. سئوکجین فقط گفت: -لطفا حواست به محافظ جئون باشه جیمین!
*******
سئوکجین حتی وقتهایی که مامورهای قصر برای گرفتن مالیات داخل دهکده کوچکشان جمع میشدند، این همه سرباز ندیده بود. تقریبا در هر مسیر، یک گروه پنج نفره یا بیشتر نگهبانی میدادند و طبیب جوان حدس زد که کنار دیوارهای قصر، قطعا تعدادشان بیشتر است.
پس احتیاط کرد و با آنکه دیر میرسید، ترجیح داد از راههای فرعی عبور کند. به آرامی قدم برمیداشت و هر وقت سربازی میدید، سریع پنهان میشد.
تقریبا به آن دریچه رسیده بود که با دیدن دستهای سرباز مجبور شد داخل بازار برود. بازار خلوت بود و مردم به خاطر ترس از ماموران، ترجیح دادند در خانه بمانند. سئوکجین قدمهایش کوتاه اما سریع برمیداشت. دوباره چند سرباز جلویش بودند و مجبور شد که بایستد و به کالاهای مغازهای که کنارش بود نگاه کند.
-هی مرد جوان!
سئوکجین با تردید سرش را بالا گرفت. پیرمردی به او نگاه میکرد و چهرهاش آشنا بود. مرد گفت:
-پس چرا نیومدی دنبال سفارشت؟
طبیب تازه یادش افتاد. پیرمرد همان فروشندهای بود که سفارش آویز به او داده بود. بیاختیار لبخند زد و گفت: -متاسفم، فراموش کردم. درستشون کردی؟
پیرمرد سرش را تکان داد. از بین وسایلش، جعبهای چوبی بیرون آورد و آن را سمت پسر گرفت. سئوکجین جعبه را گرفت، درش را باز کرد و داخلش را نگاه کرد. دو آویز زینتی با طرح بابونه که با یشم ساخته شده بودند، داخل آن جعبه خودنمایی میکردند و زیر آفتاب ظهر، میدرخشیدند.
سئوکجین لبخند غمگینی زد. زمزمه کرد: -خیلی زیبان.
در جعبه را بست و گفت: -ولی من الان سکهای همراهم ندارم آقا.
پیرمرد با اخم نگاهش کرد. سئوکجین جعبه را برگرداند و تعظیمی کرد. فروشنده گفت: -حالا... یکیش رو میتونی ببری. اصلا کلا ببرشون. ولی یادت نره باید بیشتر بهم پول بدی!
سئوکجین لبخند زد و تشکر کرد. جعبه را برداشت و قبل از آنکه حرکت کند، به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود سربازی آنجا نیست و بعد حرکت کرد.
وقتی بالاخره به آن دریچه رسید، با سرعت و قبل از آنکه کسی ببینتش درش را باز کرد و واردش شد. تاریک و نمناک بود. نفس عمیقی کشید، دستش را به دیوار گرفت و حرکت کرد. ضربان قلبش با هر قدم بیشتر و دلشورهاش بدتر میشد. امیدوار بود نامجون در اتاقش باشد. دلش میخواست او را ببوسد و در آغوشش بگیرد. در دلش آرزو کرد تا همه چیز به خوبی تمام شود. حتی اگر با جدایی دوبارهشان همراه بود...
وقتی که به انتهای تونل رسید، لبخند زد. با سرعت از چند پله بالا رفت و وارد اتاق مخفی شد. اتاق سرد و تاریک بود. کفشهایش را درآورد، سمت در رفت و به آرامی در کشویی را باز کرد. اتاق در سکوت بود. پرده را به آرامی کنار زد و با اولین نگاه، نامجون را دید که پشت میزش نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است.
بغض گلویش را گرفت و گفت: -نام...
ولیعهد جوان، با تعجب به عقب چرخید و با دیدن معشوقهاش، اشکی که تمام این مدت نگه داشته بود را آزاد کرد. جعبهی چوبی، از دست سئوکجین زمین افتاد و با سرعت کنار او نشست و در آغوشش گرفت.
-من... من...
نامجون میخواست صحبت کند. اما نمیدانست از چه بگوید. از پاپوشی که برایش دوختند؟ از پدرش که با شنیدن اخبار حالش بدتر شده بود؟ از محافظش که معلوم نبود کجا رفته؟ یا از دلتنگیاش برای سئوکجین؟
-دلم برات تنگ شده بود.
طبیب جوان سرش را روی سینهاش گذاشت و موهایش را نوازش کرد. سعی کرد گریه نکند تا نامجون را آرام کند. اما هر اشکی که از گونهی نامجون بر لباسش میریخت، مثل آتشی او را میسوزاند. بوسهای به موهایش زد و گفت: -نگران نباش. درستش میکنیم.
-کنارم بمون.
-میمونم.
-همیشه...
-همیشه... حتی وقتی که بمیرم، تو زندگی بعدی کنارتم. حتی بعدش و بعدش...
میان اشکهایش لبخند زد و مردش را بیشتر در آغوشش فشرد. نامجون، به چشمهایش نگاه کرد و به آرامی او را بوسید. لبهایشان به زیبایی روی هم میرقصیدند و هیچ کدامشان قصد نداشتند آن را تمام کنند. دست سئوکجین، لباس ولیعهد را چنگ زد و نالهای کرد. نامجون بوسهشان را عمیقتر کرد. کمر سئوکجین را گرفت و رویش کمی خم شد. زبانش با زبان طبیب جوان بازی میکرد و لبانش را با شدت گاز میگرفت.
با آنکه راضی از عقب کشیدند نبودند، سئوکجین بوسه را قطع کرد و پیشانیاش را به پیشانی نامجون چسباند. هر دو نفس نفس میزدند و چشمان ولیعهد بسته بودند. سئوکجین زمزمه کرد: -باهام بیا.
نامجون به آرامی پلکهایش را باز کرد. نفسش را در گردن سئوکجین رها کرد و طبیب به خاطرش لرزید. گفت: -نمیتونم. با رفتنم چیزی بهتر نمیشه. باید کنار پدرم بمونم.
سئوکجین آزرده، نگاهش را از او گرفت. گفت: -نامجون... به نظرم، همهی اینا زیر سر پزشک لیه. دیشب، من رو بیهوش کرد و به خونهاش برد. قصدش رو نفهمیدم.
-سایون؟ سایون برای چی باید برای من پاپوش درست کنه؟
سئوکجین سرش را تکان داد. گفت: -هر کاری میکنم که این اتفاق خوب تموم بشه. نگران نباش.
نامجون اخمی کرد: -سئوک. خودت رو درگیر...
طبیب، انگشت اشارهاش را روی لبان مرد رو به رویش گذاشت. گفت: -دفعهی پیش کاری نکردم و از دستت دادم. من خیلی حسرت خوردم نام. حداقل، اگه قرار نیست که درست بشه، تلاشم رو کردم.
نامجون لبخندی زد. گونهی معشوقهاش را نوازش کرد.
-عالیجناب... نخست وزیر اینجا هستند.
با صدای ندیمه، هر دو با سرعت از هم جدا شدند. نامجون با صدای بلندی گفت: -بهشون بگو کمی منتظر بمونن. باید... باید لباسهام رو عوض کنم.
سئوکجین خندهی ریزی کرد و بلند شد. با دیدن جعبهی چوبی روی زمین، آن را برداشت و سمت نامجون گرفت.
-این چیه؟
طبیب لبخند زد:
-یه هدیه. دفعهی دیگه که همدیگه رو دیدیم، دومیش رو بده بهم. الان باید برم.
بوسهی کوتاهی به لبهایش زد و پشت پردهی قرمز رنگ رفت. نامجون با لبخند در جعبه را باز کرد و با دیدن آویزها، لبخندش عمیقتر شد. بلند گفت: -بهشون بگو بیان داخل.
جعبه را داخل کمد کوچکش گذاشت. نفس عمیقی کشید و با شنیدن صدای پای نخست وزیر، اخم، جای لبخند را در صورتش گرفت و چرخید تا با یکی از سرسختترین مخالفانش، صحبت کند.
*******
سئوکجین این بار به آرامی در تونل تاریک راه میرفت. خیالش کمی راحت شده بود اما حالا باید فکر میکرد که چگونه مدرکی پیدا کند تا نشان دهد همهی این اتفاقات برای کنار گذاشتن ولیعهد است؟
نفس عمیقی کشید و یک دفعه یادش آمد که دربارهی محافظ جئون، چیزی به نامجون نگفته است. کمی فکر کرد و بعد برگشت. میتوانست تا وقتی که آن مرد از اتاق برود، منتظر بماند.
پشت در ایستاد. فقط صدای مرد غریبه میآمد و به نظر میرسید در حال سرزنش نامجون است.
-شما چطور تونستید؟ پدرتون بیمارن و به جای نگرانی دربارهشون دنبال تاج و تختید؟ چطور میتونید اینقدر پست باشید؟
-جناب وزیر، این گستاخیتون رو وقتی که همه چیز معلوم شد فراموش نمیکنم.
صدای پوزخند مرد، بدجور سئوکجین را عصبانی کرد.
-پزشک سلطنتی گفت سمی که شما به پدرتون دادید، پادزهری نداره. چطور قرار همه چیز معلوم بشه وقتی که تا همین الانش هم قضیه روشنه؟ به علاوه...
چند لحظه سکوت بود. مرد ادامه داد: -به علاوه، شاهدی که شهادت داده، گفته که شورش یک سال پیش خاندان چوی هم برنامهریزی شما بوده. یه جور نمایش. که خودتون رو به پدرتون ثابت کنید. درسته؟ یعنی ممکنه که پدرتون از همون ابتدا شما رو به عنوان ولیعهد قبول نکرده باشه؟ باز میترسیدید که مقام ولیعهدی رو ازتون بگیرن که ایشون رو مسموم و بیمار کردید؟
سئوکجین نمیتوانست بیشتر به این مزخرفات گوش کند. چه کسی گفته است آن سم پادزهری ندارد؟
سئوکجین پیدایش میکرد!
در مسیر برگشت، در آن سه راهی تونلها، سمت اتاق پادشاه رفت.
*******
لی سایون، پزشک مخصوص ولیعهد، در اتاقش نشسته بود و کتابی درباره طب میخواند. فکر کردن به سئوکجین، فقط عصبانیترش میکرد. اما... باید به او فکر میکرد.
باید از این وضع نجاتش میداد و نمیدانست چرا لحظهای سئوکجین به حرفش گوش نمیداد. برایش مهم نبود که او را از معشوقهاش جدا میکرد. دلش میخواست او را تنها کنار خودش داشته باشد. برایش مهم نبود که او ناراحت میشد یا نه.
هر لحظه، انتظار برادر خمشگینش را میکشید. او سئوکجین را آن شب مخفی کرده بود و تقریبا تمام نقشه را بهم ریخته بود. البته اگر فرار نمیکرد هم همه چیز درست بود. اما با فرارش...
نفس را با حرص رها کرد و کتاب را به گوشهای از اتاق پرتاب کرد. افتادن کتاب، با باز شدن در اتاق و ورود مردی بلند قامت یکی شد. سایون، از جایش بلند شد و گفت: -خوش اومدی برادر.
مرد چیزی نگفت. نیشخندی زد و فقط گفت:
-توضیحت رو برای پنهان کردن اون طبیب میشنوم.
.
.
.
من واقعا دلم نمیخواد شکایت کنما! ولی خدایی، یک کا بازدید ولی سیصد و خوردهای رای، درسته؟
سایلنت ریدرهای عزیز :) ووت فراموش نشه.
چون تا ووتها به چیزی که میخوام نرسه پارت بعد آپ نمیشه. :)
YOU ARE READING
About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|
Historical Fiction-درباره گلهای بابونه کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: یونمین ژانر: عاشقانه، غمگین، تاریخی سئوکجین یه طبیب جوون ۱۹ سالهاس که با برادرش، توی کوهستانی نزدیک به پایتخت زندگی میکنه. اون از اتفاقات گذشته رنج میبره. اتفاقاتی که باعث شدن تا قلبش برای اولین...