نگاه تههیونگ عاجزانه بین برادرش و مایع سبز رنگ داخل کاسه میچرخید. احساس بدی به آن چیز سبز رنگ داشت و وقتی سئوکجین یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-به خاطر خودت میگم ته. باید بخوریش تا بالا بیاری و معدت سبک بشه.
فکر کرد که حتی دیدنش هم حالش را بد میکند. پس سعی کرد هئونگش را منصرف کند:
-ولی هئونگ...
-تههیونگ!
نفسش را با صدا بیرون داد و تسلیم شد. کاسهی چوبی را از دست برادرش گرفت و سعی کرد موقع خوردنش نفس نکشد تا بویش را احساس نکند.
-آفرین پسر خوب!
تههیونگ به سختی آخرین جرعهی آن داروی بد مزه را قورت داد و با اخم به پسر بزرگتر خیره شد: -هئونگ من بچه...
هنوز جملهاش تمام نشده بود که احساس کرد معدهاش بدجور بهم میپیچد، دستش را جلوی دهانش نگه داشت و با سرعت از اتاق خارج شد. سئوکجین نیشخندی زد و با آرامش همیشگی که داشت دنبال برادرش بیرون رفت. کنارش روی زمین نشست و کمرش را با کف دستش مالش داد تا حالش بهتر شود.
وقتی متوجه شد که برادرش دیگر بالا نمیآورد، سمت خمره آب رفت و با کاسهی کنارش مقداری آب برداشت. پیش تههیونگ برگشت، دستش را خیس کرد و روی صورت برادرش کشید تا حالش کمی جا بیاید. کاسهی آب را روی زمین گذاشت و گفت:
-بیا. دهنت رو تمیز کن. تا یه ساعت دیگه حالت خوب میشه.
تههیونگ با صدای لرزانی گفت: -شایدم بمیرم.
لبخندی در جوابش زد و بلند شد. سمت آشپزخانه رفت و هنوز چند قدم برنداشته بود که متوجه شد شخصی با سرعت به سمت کلبهی کوچکشان میآید. لبخندش به سرعت محو شد و جایش را به نگرانی داد. دستهای لرزانش را پشت سرش قایم کرد و راهش را به سمت در تغییر داد تا آن شخص را ببیند.
-طبیب سئوک هئونگ!
با شناختن آن شخص، نفس عمیقی کشید و سعی کرد ناراحتیاش را نشان ندهد. برای چه منتظر بود؟ یا بهتر بود بگوید برای که؟
سرش را تکان داد تا از افکار مختلف درون سرش آزاد شود. پسر که به او رسید، پرسید:
-هوسوک! اتفاقی افتاده؟
هوسوک، جلوی طبیب ایستاد. پسرک که همسن تههیونگ بود، دستانش را روی زانوهایش گذاشت و خم شد. در حالی که نفس نفس میزد گفت:
-داروهای سویانگ تموم شده. اومدم ازتون بگیرم. تو درمانگاه دیگه نداریم.
سئوکجین یکی از دستهایش را به کمرش زد و چون عصبی بود، نفس عمیقی کشید تا پسرک از لحنش آزرده نشود، گفت: -مگه نگفتم زودتر بهم بگو. باید آمادهشون کنم.
-ببخشید هئونگ.
سئوکجین سرش را تکان داد و سمت انبار رفت. درحالی که با صدای بلند صحبت میکرد تا صدایش از آن انبار تاریک بیرون برود، گفت:
-برو خونه. من داروها رو آماده میکنم و میام روستا.
هوسوک متقابلا صدایش را کمی بلند کرد تا سئوکجین بشنود:
-نه همینجا منتظر میمونم که با هم برگردیم.
-خیلی خب.
هوسوک جوابی نداد و سمت تههیونگ که حالا به ستون خانه تکیه داده بود و چشمهایش بسته بودند، رفت. کنارش نشست و گفت:
-حالت چطوره؟
-به لطف داروی عجیب و غریب هئونگ زندهام!
پسرک خندهای کرد و نگاهش را به طبیب داد که با چند تکه پارچه، چند کاسهی چوبی و یک قابلمه کوچیک از انبار بیرون میآمد. سئوکجین گوشهای از آن حیاط کوچک نشست تا آتش درست کند. شعلههای آتش که زبانه کشیدند، قابلمه را روی آتش گذاشت و از خمرهی آبی که کنارش بود، داخل آن آب ریخت.
روی زمین نشست و منتظر شد تا آب جوش بیاید. همینطور که به رقص شعلههای آتش خیره بود، سعی کرد چهرهی آن مرد را به یاد بیاورد. دستهای از موهای بلندش را در دست گرفت و به فکر فرو رفت.
هوسوک درحالی که به پسر بزرگتر نگاه میکرد، سعی کرد تا به حرف تههیونگ هم گوش دهد.
-...بعد میوههای وحشی جنگل خوردمو این شد وضعم... هوسوک حواست کجاست؟
نگاه او را دنبال کرد، برادرش را دید و نفس عمیقی کشید. هوسوک پرسید:
-به خاطر اون قضیهاس؟
تههیونگ سرش را تکان داد و به آسمان نگاه کرد: -سه ماه گذشته. نمیدونم چرا باهاش کنار نمیاد. نگاهش کن، لاغر شده و اصلا به فکر خودش نیست. هر وقت هم کسی نزدیک کلبه میشه دستهاش از شدت نگرانی میلرزن.
هوسوک چیزی نگفت. چند دقیقه در سکوت گذشت و وقتی که دید آب قابلمه جوش آمده، سمت سئوکجین رفت و کنارش نشست. دستش را روی شانهاش گذاشت و صدایش زد:
-سئوک هئونگ. آب جوش اومده.
سئوکجین از جا پرید. به قابلمه که صدای قل قل آب درونش بلند شده بود نگاه کرد و بعد سمت هوسوک چرخید.
-اوه. متاسفم حواسم نبود.
پارچهای که همراهش بود را روی میز کوچک کنارش انداخت و از داخل هر کدام از کاسههای چوبی، مقداری گیاه دارویی بیرون آورد و روی پارچه ریخت.
دستانش را تکاند و بعد گوشههای پارچه را به هم نزدیک کرد، گرهی محکمی زد و پارچه را درون قابلمه گذاشت. لبخندی به هوسوک زد و گفت:
-نیم ساعت دیگه آمادهاس. منم میرم آماده شم.
-ممنون!
چشمکی به پسرک زد و از روی زمین بلند شد و سمت اتاق رفت. لبخندش به محض ورود به اتاق محو شد و با بستن در، روی زمین نشست.
نمیدانست برای بار چندم تمام خاطرات سه ماه پیش را مرور میکرد. از آنکه آنقدر احمق بود که با خاطراتش زندگی میکرد از خودش متنفر بود. اما نمیتوانست صدای بم و صورت زیبای او، آن بوسهها و لمسهای آن شب را فراموش کند.
VOCÊ ESTÁ LENDO
About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|
Ficção Histórica-درباره گلهای بابونه کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: یونمین ژانر: عاشقانه، غمگین، تاریخی سئوکجین یه طبیب جوون ۱۹ سالهاس که با برادرش، توی کوهستانی نزدیک به پایتخت زندگی میکنه. اون از اتفاقات گذشته رنج میبره. اتفاقاتی که باعث شدن تا قلبش برای اولین...