کیم نامجون بعد از پرتاپ همهی تیرهایی که داشت، با سرعت سمت کلبه دوید و قبل از آنکه سئوکجین دنبال جیمین برود، شانهاش را گرفت و سمت خودش کشید.
پیش خودش خدا را شکر کرد که حالش خوب است. دلش میخواست برای حتی شده ثانیهای زمان بایستد تا او را در آغوشش بکشد. اما متاسفانه ممکن نبود. وقتی سمتش چرخید و چشمان خیس از اشکش را دید، لبش را گزید و فقط گفت: -برو. با جونگکوک و تههیونگ برو. جیمین رو میارم.
طبیب سعی کرد مخالفت کند. وقتی سایون او را سمت آن دو نفر کشاند، نامجون تازه متوجه حضورش شد. خشم باعث شد تا دستانش را مشت کند. شمشیرش را بالا گرفت و عصبانیتش اجازه نداد صورت رنگ پریده و عرقهای سرد پیشانی او را ببیند: -ازش فاصله بگیر.
سایون به سختی به عقب قدم برداشت. سئوکجین نگاه نگرانی به او انداخت و شاهزاده محکم یقهی لباسش را گرفت تا او را دنبال خودش بکشاند. اما پزشک خیلی ناگهانی دستش را پس زد، تلو تلو خورد و خودش را به سئوکجین رساند. طومار سوختهای از جیب لباسش بیرون کشید، دست طبیب داد و با زمزمهی آرام "برو"، سمت شاهزاده برگشت.
این بار نامجون بازویش را محکم گرفت و دنبال خودش کشاند. جیمین هم کنار یونگی رسیده بود و سربازها محاصرهاش کرده بودند.
سایون تا چشمش به جیمین خورد، سعی کرد چیزی بگوید. اما عضلات صورتش را احساس نمیکرد. وقتی خواست دست نامجون را فشار بدهد، دیگر دیر شده بود. نامجون فریاد زد: -اون پسر رو ول کن سانئول، مگر نه جون برادرت رو میگیرم.
سانئول خندید. برادر کوچکتر صدای شکستن قلبش را با هر قهقههای که پادشاه میزد میشنید. سعی کرد صحبت کند: -سع... عی کردم... بکشم... مش.
-چی؟
نامجون با تعجب گفت. پاهای سست پزشک به آٰرامی خم شدند و نزدیک بود روی زمین بیوفتد که کسی او را گرفت. نامجون به سئوکجین نگاه کرد که کنارش ایستاده بود.
حواس پرتی چند لحظهایش باعث شد تا محاصرهشان کنند. نامجون شمشیرش را بالا گرفت و بدون لحظهای درنگ، خودش جنگ را شروع کرد.
طبیب سایون را به خودش تکیه داد. سعی کرد خودش را از میان آن سربازها بیرون بکشد و پیش جیمین برود. نامجون متوجه شد و سمت جیمین دوید تا راه را برایش باز کند.
در این بین، نگاهی کوتاه به صورت نگران نامجون انداخت. حالت چهرهاش شبیه به همان صبحی بود که کنار دره محاصره شده بودند.
جوری بود که میتوانست از روی چشمان زیبایش حرفهایش را بخواند.
"دفعه دیگه تنها نیستم." اما هنوز تنها میجنگید.
سئوکجین نالهای کرد، بدن سنگین سایون را بیشتر به خودش چسباند و به جلو حرکت کرد. شاهزاده رو به رویش بود.
ESTÁS LEYENDO
About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|
Ficción histórica-درباره گلهای بابونه کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: یونمین ژانر: عاشقانه، غمگین، تاریخی سئوکجین یه طبیب جوون ۱۹ سالهاس که با برادرش، توی کوهستانی نزدیک به پایتخت زندگی میکنه. اون از اتفاقات گذشته رنج میبره. اتفاقاتی که باعث شدن تا قلبش برای اولین...