جیمین به آرامی قدم برمیداشت. جلوی در انبار ایستاد و دزدکی به داخل آن نگاهی انداخت. مردی جلوی قفسهای که داروهای امپراطور در آن قرار داشت ایستاده بود. نمیتوانست ببیند در حال چه کاری است. اما منتظر ماند تا حداقل رویش را برگرداند.
وقتی مرد رویش را برگرداند، جیمین، پزشک لی را دید. لبهایش را به هم فشرد و وقتی دید که سایون قصد خارج شدن از انبار را دارد، عقب رفت.
وقتی سرجایش برگشت، نیم نگاهی انداخت و دید که پزشک سمتش میآید. وقتی سایون صدایش زد: -پارک جیمین؟
قلبش تند تند شروع به تپیدن کرد. اما خیلی عادی بلند شد، تعظیم کرد و گفت: -بله پزشک لی؟
-این موقع شب اینجا چه کار میکنی؟
نفس عمیقی کشید. صادقانه جواب داد: -متوجه شدم ولیعهد خیلی وقته که داروهاشون رو مصرف نکردن. منتظر بودم داروشون درست شه تا ببرم و بهشون بدم.
سایون چند لحظه نگاهش کرد. دستانش را پشت سرش قفل کرد و گفت: -خیلی خب. این وظیفه من بوده که ازش غافل شدم. میتونی بری. انجامش میدم. تو داروی امپراطور رو درست کن و منتظرم بمون تا برگردم.
جیمین با نگرانی به دارویش نگاه کرد. گفت: -اما...
سایون آتش زیر دارو را خاموش کرد. نگاهی به جیمین انداخت که هنوز ایستاده بود. پوزخندی زد و وقتی دارو را داخل ظرفی ریخت، گفت: فکر میکنی میخوام مسمومشون کنم؟
جیمین قدمی به عقب برداشت و سرش را تکان داد. سایون خندهی دیگری کرد. ادامه داد: -پارک جیمین، سر خودت رو وقتی داری دارو درست میکنی با چیزای بیاهمیت گرم نکن. داروت زیادی حرارت دیده!
ظرف را روی سینی گذاشت. رویش را با پارچهای پوشاند و بلند شد. وقتی رفت، جیمین هنوز هم میترسید چیز اضافهای در دارو بریزد. اما به انبار برگشت تا این بار داروی امپراطور را آماده کند. کار سختی بود.در حال آماده سازی دارو بود که کسی صدایش زد: -جیمین!
چرخید تا یونگی را ببیند. پسرک با سرعت کنارش ایستاد و نفس زنان گفت:
-محافظ جئون...
جیمین شانههایش را گرفت. با شوک گفت: -چی شده؟ زخماش خونریزی دارن؟
-نه!
یونگی سرش را محکم تکان داد. ادامه داد: -دیدمش که داره میره اقامتگاه ولیعهد!
************
در اقامتگاه ولیعهد، نامجون تنها ایستاده بود. از وقتی سانئول به دیدارش آمده بود، درباره سئوکجین صحبت کرده بود و بعد حقایقی را گفته بود که قلبش را به درد آورده بود، آٰرامش نداشت.
همینطور با جان سئوکجین تهدیدش کرده بود.
سئوکجینش گناهی نداشت. همهی این اتفاقات باعث میشدند تا به این فکر کند کاش هیچ وقت سئوکجین را وارد قصر نمیکرد.
سیاستهای قصر به هر کسی زخم میزد و این زخم برای کسانی که قدرتی ندارند دردناکتر است. خود نامجون با آنکه ولیعهد این کشور بود، زیر بار این سیاست کثیف در حال له شدن بود. دلش میخواست یک انسان عادی باشد. در کوهستان با سئوکجین آشنا که میشد، تا آخر عمرش در آن کوهستان زیبا، در کنار گلهای بابونهاش و رودخانه پر آب و شفافش، کنار پسرک زندگی میکرد.
اما...
حواس نامجون با شنیدن صدای پایی از سقف اتاق، پرت شد. با تعجب به بالا نگاه کرد. دریچهای که روی سقف بود داشت تکان میخورد که این بار ندیمهای صدایش زد: -عالیجناب، پزشک لی اینجا هستند.
اخمی کرد. چرا این دو برادر رهایش نمیکردند؟ حالا سایون آمده بود تا از گذشته برایش بگوید؟
گلویش را صاف کرد و به بالا نگاه کرد. دریچهی روی سقف، دیگر تکان نمیخورد. جواب داد: -برام مهم نیست. بهش بگید بره.
دریچه حالا دیگر تکان نمیخورد. نامجون به آرامی شمشیرش را که حالا با بابونهای که هدیه سئوکجین بود زینت داده بود، برداشت و نگاهش را از بالا نگرفت.
وقتی در کشویی اتاق باز شد و سایون وارد شد، با تعجب نگاهش را گرفت و به پزشک نگاه کرد. سایون لبخندی زد و تعظیم کرد. نامجون شمشیرش را کنار گذاشت و اخمی کرد.
-گفتم بیای داخل؟
سایون باز هم لبخند زد. همراه با سینی که دستش بود، سمت نامجون آمد و سینی را روی میز گذاشت. جواب داد: -شما چرا شمشیر بدست بودید؟
ولیعهد جوان جوابی نداد. پشت میزش نشست و به داروی روی آن نگاه کرد.
-بخوریدش. این چند روز از داروتون غافل شده بودم.
نامجون به چشمان سایون نگاه کرد. هیچ وقت از اینکه به پسر عموهایش شباهت داشت، خوشحال نبود. سایون خواست بلند شود، اما ولیعهد محکم دستش را گرفت. پزشک با حرص نفسش را بیرون داد. فقط میخواست بداند وضعیتش چطور است نه اینکه اینجا با او کل کل کند.
از طرفی هم نامجون، فقط منتظر لحظهای بود که تا کلمهای همانند متاسفم بگوید. اما نتوانست. پس فقط گفت:
-لی سایون! خودت رو به اون راه نزن. بهم بگو، برای چی سئوکجین رو اون شب توی خونهات پنهان کردی؟
سایون با تعجب نگاهش کرد. حالا که بحث سر این بود، باید پیروزیش را به رخ میکشید؟ نگاهی به دست ولیعهد که مچش را گرفته بود کرد. با کشیدن دستش، بلند شد و گستاخی گفت: -میتونستم از یه ولیعهد بیکفایت بهتر ازش محافظت کنم. قبول ندارید... جناب ولیعهد؟
نامجون با خشم دستانش را مشت کرد. فریاد زد: -اگه اینقدر به فکرشی، برای چی باید الان توی زندان باشه؟ برای چی اون رو وارد این بازی انتقامتون کردید؟
سایون ابروهایش را بالا انداخت. پس برادرش برای همین به اینجا آمده بود؟ لبخند زد. خشم نامجون را پیروزی خودش میدید. نگاهش را به چشمان لرزان ولیعهد داد و گفت:
-به خاطر شما نیست؟
ولیعهد خشمگین، شمشیرش را برداشت و بلند شد. سایون صدای کشیده شدن شمشیر از غلافش را شنید و چشمانش را بست. وقتی چشمانش را باز کرد، تیغهی شمشیر روی گردنش بود.
نامجون نفس نفس میزد. فریاد زد: -نه عوضی! من هیچی نمیدونستم! از کار کثیف پدرم خبردار نبودم!
نگاه سایون به گل بابونهی وصل شده به دستهی شمشیر بود. وقتی به ولیعهد خشمگین نگاه کرد، نامجون سرما را حس کرد.
-نه پسر عمو. میدونستی و فقط در برابر کارهای پدرت سکوت کردی.
نامجون خشکش زد. کف دستش عرق کرده بود. شمشیر داشت از دستش میافتاد که محکمتر گرفتش. سایون قدمی به عقب رفت: -اشتباهاتت رو قبول کن پسر عمو. برادرم سختی کشید تا به این جا رسید.
شمشیر این بار از دست نامجون افتاد. تمام بدنش از این حقایق میلرزید. گفت: -من... نمیدونستم... داری دروغ میگی!
سایون پوزخند زد. سمت در رفت و قبل از خارج شدن از اقامتگاه، گفت: -همه چیز به زودی تموم میشه. امپراطور دیگه از دنیا میرن، برادرم طی نامهای که مهر امپراطور زیرش زده شده، امپراطور بعدی معرفی میشه. محاکمه میشی و امیدوارم حکمت اعدام باشه. البته به جای سئوکجین کسی دیگهای قراره اعدام بشه. من اون رو به جای امنی میبرم تا هیچ آسیبی بهش نرسه. زخمهاش رو درمان میکنم و مطمئن میشم چیزی از تو یادش نمونه.
نامجون باز لرزید. وقتی سایون از اقامتگاه خارج شد، روی زمین افتاد. هیچ وقت همچین چیزی نشنیده بود. این... بیانصافی بود.
ولیعهد جوان ته قلبش عذاب وجدان داشت. پدرش در ذهنش یک قهرمان بود.
دوباره صدای باز شدن دریچه که آمد، نامجون سرش را بالا گرفت. دریچه کاملا باز شد و این بار برای ولیعهد مهم نبود شمشیرش را بردارد یا نه.
یک نفر از دریچهی سقف وارد اتاق شد. وقتی روی پاهایش فرود آمد، نالهای کرد و روی زمین افتاد. نامجون با تعجب به محافظش نگاه کرد. گفت:
-جونگکوک!
سمتش رفت. دستش را گرفت و با تعجب به زخم در حال خونریزیاش نگاه کرد. گفت: -پسر احمق! اگه زخمی شدی چرا اومدی؟
جونگکوک محکم بازوی ولیعهد را گرفت، گفت: -نمیتونستم تنهاتون بذارم.
نامجون به حرفش لبخندی زد. از زیر بازویش گرفت و کمکش کرد به دیوار تکیه دهد. چند لحظه سکوت بود. ولیعهد گفت: -گوش کن جونگ. باید همین جا بمونی تا برگردم.
ESTÁS LEYENDO
About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|
Ficción histórica-درباره گلهای بابونه کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: یونمین ژانر: عاشقانه، غمگین، تاریخی سئوکجین یه طبیب جوون ۱۹ سالهاس که با برادرش، توی کوهستانی نزدیک به پایتخت زندگی میکنه. اون از اتفاقات گذشته رنج میبره. اتفاقاتی که باعث شدن تا قلبش برای اولین...