قسمت چهاردهم

867 178 114
                                    


سئوک‌جین تقریبا تمام آن روز را در درمانگاه سلطنتی زندانی بود. احساس میکرد قرار است تمام دو هفته را آنجا بماند و وقتی دیگر نمیشد کاری برای پادشاه کرد، دنبالش بیایند.
اما وقتی نزدیک به نیمه شب بود، در اتاق باز شد و طبیب جوان، استادش را در چارچوب در دید. سریع بلند شد و گفت: -لطفا، باید به اقامتگاه امپراطور برم.
سایون فقط نگاهش کرد. جواب داد: - فعلا اجازه‌اش رو نداری.
-اما اون...
-برادرم؟
سئوک‌جین سرش رو پایین انداخت و سایون ادامه داد: -برادرم، فقط برای اینکه آرومت کنه این حرف رو زد. باقی وزرا هنوز نظرشون بابت این اتفاق منفیه.
سئوک‌جین با ناراحتی دوباره سر جایش نشست. وقتی دید که سایون در حال تعویض لباس‌هایش هست، فهمید که اینجا اقامتگاه اوست. سرش را بیشتر پایین انداخت و گفت: -پس... باید برم کتابخونه.
استاد نگاهش نمیکرد: -اجازه نداری از اینجا خارج بشی. فردا معلوم میشه که اجازه میدن پادشاه رو درمان کنی یا نه.
سئوک‌جین این بار با ناباوری نگاهش کرد. گفت: -پس میخواید تا وقتی امپراطور توسط برادرتون...
سایون با چهره سردی سمتش چرخید. طبیب جوان با دیدن چهره‌ی سردش لرزید. پزشک حرفش را قطع کرد: -برادرم چی؟ سئوک‌جین، بهم دقیق بگو. تو برای چی اینجایی؟ برای چی تو اینجا و ولیعهد توی اقامتگاهشون تحت نظرن؟ شما امپراطور رو بیمار کردید.
-خودتون میدونید که اینطور نیست!
سئوک‌جین با صدای بلندی گفت. سایون تعجب کرد، اما خیلی سریع به حالت اولش برگشت. لباسش را که در دستش بود، به میخی روی دیوار آویزان کرد. دلش نمیخواست به چشمان پسر نگاه کند.
-استاد، من باور نمیکنم. خودتون گفتید میخواید ازم محافظت کنید و حالا میگید که باعث بیماری امپراطور شدم؟ ولیعهد... ولیعهد تمام این یک سال رو باهاتون درباره اتفاقات گذشته صحبت کرده و باز شما میگید که اون نقشه قتل امپراطور رو داره؟
-تمومش کن پسر! باید استراحت کنی. فردا...
سئوک‌جین از جایش بلند شد. جواب داد: -نه! بهم بگید. برادرتون برای چی بعد از این همه وقت برگشت؟ برای چی؟ به خاطر امپراطور؟ به خاطر کشور؟ یا به خاطر پادشاهی؟ چه وقت خوبی میتونه باشه برای جانشی...
حرف سئوک‌جین تمام نشد. سمت چپ صورتش به شدت سوخت و سرش سمت راست چرخید. سیلی‌ای که خورده بود درد داشت، اما احساس میکرد قلبش بیشتر درد گرفته.
-برادرم... تمام خانواده منه...
سایون زیر لب غرید: -خیلی... گستاخ شدی.
سئوک‌جین چیزی نگفت. فقط به پاهایش که احساس میکرد میلرزند خیره شد. میتوانست صدای نفس‌های سنگین سایون را بشنود.
-برو تو اتاق کناری. اونجا میتونی استراحت کنی. فردا، با هم به اقامتگاه امپراطور میریم.
طبیب جوان مخالفتی نکرد. بدون آنکه نگاهش کند، سمت اتاقی که سایون اشاره کرده بود رفت. قبل از آنکه کاملا خارج شود، چرخید و فقط گفت: -بابت زخم دستتون، معذرت میخوام. از قصد نبود. و لطفا...
سئوک‌جین چرخید، چشمان اشکی‌اش قلب سایون را برای هزارمین بار لرزاند.
-لطفا اجازه بده تا نامجون رو نجات بدم.
سایون خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. سئوک‌جین رفت و پزشک برای آنکه خودش را کنترل کند، دستاش را مشت کرد و محکم به دیوار کوبید.
-کاش میتونستم سئوک.
********
روز بعد، سایون سعی کرد تمام وقتش را در اتاق، کنار سئوک‌جین باشد. با این حال، برای بررسی وضعیت امپراطور یا درمانگاه، مجبور بود مدتی را از اتاق خارج شود. پس کتابی که میخواند را بست و بلند شد. سمت اتاقی رفت که پسر تمام شب را آنجا بود. بدون آنکه اطلاع بدهد، در را باز کرد و داخل رفت.

About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|Where stories live. Discover now