عجیب بود و غیر قابل باور...
طبیب جوان آهسته از کنار انبار، جایی که آن سبد حصیری را گذاشته بود، گذشت. جرأت نکرده بود به آن سم دست بزند. چون سایون کنارش بود.
فکر کرد، شاید اشتباهی شده باشد. شاید آن پیرمرد متوجه نشده و دارو را در سبد دیگری گذاشته باشد.
آنطور که شنیده بود، نامجون سلطنت پدرش را برگردانده بود. حالا چرا میخواست...
سرش را محکم تکان داد. مطمئنا اشتباه شده بود.
-سئوکجین!!!
ناگهان ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. استادش صدایش زده بود اما او را رو به رویش نمیدید. با تعجب چرخید و پزشک را پشت سرش دید که با قیافه عجیبی نگاهش میکند.
-کجا میری؟
برگشت و به مسیری که در آن بود نگاه کرد. چرا داشت سمت اقامتگاه ولیعهد میرفت؟
-چرا داری میری اقامتگاه ولیعهد؟
دوباره سمت او چرخید و خندید. دستش را پشت گردنش برد و خجالت زده گفت: -متاسفم، توی فکر بودم.
سایون نزدیکش شد. چند ضربه آرام به شانه طبیب زد و گفت: -بیا بریم داروشون رو درست کنیم. بعد میتونی ادامه فکرات رو وقتی میری پیششون بکنی.
سرش را تکان داد و مسیرش را همراه با سایون به سمت درمانگاه تغییر داد. در تمام مدتی که سایون دارو را آماده میکرد، سئوکجین خیره به او، در فکر بود.
چند لحظه نامجون را کنار گذاشت و به سایون خیره شد. مرد با چهرهای جدی و چشمانی که به نظرش کمی نگران بود داشت کارش را میکرد. او خیلی مطمئن گفته بود که از داروی درون سبد خبر ندارد. پس نمیتوانست به او مشکوک شود.
-این کیه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده؟
افکارش با صدای سایون متوقف شد. متوجه شد خیلی وقت است به او زل زده. نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: -منظورتون از "کی" چیه؟ فقط داشتم با دقت به کارتون نگاه میکردم.
سایون خندید. جواب داد: -اوه! درست کردن یه دارو که اینقدر دقت نمیخواد.
دارو را داخل کاسهای یشمی ریخت و قاشقی نقره را کنارش گذاشت. ادامه داد: -بیا. این رو برای ولیعهد ببر و بعد مستقیم برو درس بخون.
طبیب سینی چوبی را از دست استادش گرفت. با تعجب پرسید: -درس بخونم؟
سایون چشمانش را چرخاند: -تو یادت رفته اینجا اومدی طبابت یاد بگیری؟ فردا برای رتبه بندیتون و حذف چند نفر آزمون دارید. توقع دارم اول بشی. به هر حال تو اضافه بر اون کلاسها، شاگرد من هم هستی.
زیر لب غر زد و سرش را پایین انداخت. سایون لبخندی زد و گفت: -غر نزن. برو.
سئوکجین سینی را محکمتر گرفت و سمت اقامتگاه راه افتاد. قدمهایش را سریع برمیداشت تا دارو سرد نشود و هم بتواند زودتر به درسش برسد. به اقامتگاه که رسید، ندیمهای حضورش را اعلام کرد. داخل شد و با لبخند به نامجونی که سرش به کارهای قصر گرم بود خیره شد.
-سلام.
ولیعهد با شنیدن صدایش، قلمی که دستش بود را روی میز گذاشت و لبخند صورتش را پوشاند. صدایش تمام خستگی تنش را برده بود. وقتی پسر کنارش نشست و سینی که دستش بود را زمین گذاشت، خیلی ناگهانی در آغوشش گرفت.
طبیب خندید: -نام...
-یه لحظه.
سئوکجین لبخند زد و بوسهای به گردن او زد. نامجون حلقه دستانش را محکمتر کرد و بعد از نفس عمیقی، از معشوقهاش جدا شد.
احساس آرامش میکرد.
طبیب در حالی که هنوز لبخند بر لبانش بود، کاسه یشمی را برداشت و سمت او گرفت.
-بازم؟
چهره نامجون از دیدن دارو در هم رفت. طبیب اهمیتی نداد. دستش را روی گونهی او گذاشت و گفت: -خیلی بیحال و رنگ پریده به نظر میای. نگرانتم.
ولیعهد دست او را گرفت و بوسهای به انگشتانش زد: -امپراطور بیمارن. باید به مسائل کشور رسیدگی کنم. برای همین خستهام.
امپراطور!!! سئوکجین یاد آن دارو افتاد. نفس عمیقی کشید و دستش را از دست نامجون بیرون کشید. گفت: -بخور. من باید زود برم.
نامجون کاسه را از طبیب گرفت و قبل از آنکه آن را سر بکشد، با لحن ناراحتی پرسید: -برای چی؟
لحنش سئوکجین را به خنده انداخت. جواب داد: -آزمون دارم.
-اوه! آره.
سئوکجین نگاهش کرد، صورت مرد از تلخی دارو جمع شده بود. دوباره خندید و بلند شد.
سینی چوبی را برداشت و وقتی خواست کاسه را هم بردارد، نامجون مچ دستش را محکم گرفت: -نرو!
-چرا؟ اونوقت حذف میشم و از قصر میندازنم بیرون.
-بهت کمک میکنم درس بخونی.
سئوکجین اخم کرد: -باید به کارای خودت برسی.
-برای اونا وقت هست.
بدون آنکه دست او را رها کند، بلند شد و گفت: -میریم باغ بابونه. به جونگکوک میگم که کتابهات رو بیاره.
طبیب اعتراض کرد: -اما نامجون...
نامجون سمتش خم شد و با نیشخند گفت: -این دستور ولیعهد سئوک.
سئوکجین خندید و تسلیم شد. ولیعهد بوسه کوتاهی به لبهایش زد و بعد از اتاق که بیرون آمدند، تا باغ بابونه به آرامی قدم زدند و در آلاچیق کوچکی نشستند. محافظ جئون، کتابهای سئوکجین را آورد و ولیعهد دستور داد تا آنها را تنها بگذارند.
آفتاب غروب کرده بود. فانوسی کوچک، مکانی که نشسته بودند را روشن کرده بود و صدای جیرجیرکها، عطر بابونهها و نسیم آرامی که میوزید، کنار هم بودنشان را لذتبخشتر میکرد.
هر دو پشت میز نشستند و سئوکجین قبل از آنکه نامجون حواسش را پرت کند شروع به خواندن کرد. نامجون گاهی چند سوال میپرسید و گاهی کمکش میکرد. دستش هم گاهی مدل طب سوزنی سئوکجین میشد. بعضی وقتها هم درباره اینکه طبیب تمام آن کتابها را از قبل حفظ است غر میزد.
چند ساعت بعد، در حالی که نامجون به زور سئوکجین را از کتابهایش جدا کرده بود، با هم نوشیدنی و شیرینی میخوردند.
نامجون کمی مست و خواب آلود بود. سئوکجین دستش را زیر چانهاش زد و به او خیره شد. با دست دیگرش دست نامجون را گرفت و گفت: -خیلی خستهای. بهتر بود استراحت میکردی.
ولیعهد سرش را تکان داد. خودش را به سئوکجین نزدیکتر کرد، سرش را روی پاهای او گذاشت و دراز کشید. سئوکجین دستش را اینبار میان موهای او برد و نوازششان کرد. پسر بزرگتر، با آرامش پلکهایش را روی هم گذاشت و لبخندی زد.
اما سئوکجین، با دلشوره پرسید: -نگران چیزی هستی؟
چشمانش را باز کرد اما سعی کرد به طبیب نگاه نکند. فقط گفت:
-امپراطور بیمارن و... دلم میخواد کاری کنم تا حالشون بهتر بشه. اما... بعد از اون اتفاقات، خیلی ضعیف شدن. و من... خیلی میترسم. فکر میکنم آمادگیش رو ندارم.
طبیب لبهایش را گاز گرفت. چطور به او شک کرده بود؟ قطعا اشتباه شده بود و یا میخواستند برای ولیعهد پاپوش درست کنند!!
با تمام دلشورهای که داشت، لبخندی زد و بوسهای به پیشانی مرد زد. گفت: -نگران نباش. اگه امپراطور بشی، میتونی به بهترین شکل انجامش بدی. منم کنارت هستم.
نامجون لبخند زد، چرخید و به چشمهای پسر نگاه کرد. زمزمه کرد: -متاسفم. برای هر اتفاقی که ممکنه تو آینده بیوفته.
سئوکجین آهی در دلش کشید. نگاهش را از نامجون گرفت و به کتابهای روی میز دوخت. زمزمه کرد: -زیادی مست شدیا.
-نه سئوک. وزرای قصر... به امپراطور پیشنهاد دادن... تا برای من... یه همسر انتخاب کنن.
سئوکجین لرزش قلبش را احساس کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا بغض نکند. بالاخره که باید منتظر این خبر میشد.
-ولی من... تو رو... دوست... دارم.
لبهایش محکم گاز گرفت. به اطراف نگاه کرد. جونگکوک پشت به آنها، همان نزدیکی ایستاده بود. سعی کرد تا توجهش را جلب کند: -محافظ جئون!
جونگکوک سرش را برگرداند. سمت آنها رفت و وقتی رسید، سئوکجین گفت: -خوابش برده.
محافظ سرش را تکان داد و کمک کرد تا ولیعهد را بلند کنند. سئوکجین کتابهایش را برداشت و پشت سر آنها حرکت کرد. در میان راه، چند ساقه بابونه چید. نامجون را به اتاقش برگرداند و روی تشکش خواباند. پتو را رویش کشید و بوسهای به پیشانیاش زد. بابونهها را کنارش گذاشت و بلند شد.
از اقامتگاه که خارج شد، سمت جونگکوک رفت. گفت: -محافظ جئون.
صدایش به خاطر بعضی که داشت، کمی لرزان بود. محافظ با دیدنش تعظیمی کرد و سئوکجین ادامه داد: -میخواستم یه سوال ازت بپرسم. از دارویی که ولیعهد برای امپراطور سفارش دادن، چیزی میدونی؟
-بله.
سئوکجین نفس عمیقی کشید، تصمیم گرفت تا اتفاقی که افتاده بود را به او بگوید: -من دربارهاش باید چیزی بهت بگم...
-سئوکجین...
سئوک برگشت. استادش در چند قدمی او ایستاده بود. محافظ جئون، تعظیمی دوباره کرد و گفت: -امشب نمیتونید ایشون رو ببینید. کمی خسته بودن و دارن استراحت میکنن. متاسفم که بهتون خبر ندادم.
سایون نگاهش به سئوکجین بود. جواب داد: -استراحت براشون بهتره، فردا برمیگردم.
نفس سنگینی کشید و ادامه داد: -سئوک... اگه کاری نداری، تا خوابگاهت همراهیت میکنم.
نگاه سایون ترسناک شده بود. اما سئوکجین گفت: -من چیزی باید به...
سایون نزدیک شد و مچ دستش را گرفت: -بیا. من کار مهمتری دارم.
با تعظیم کوتاهی، حرکت کرد و سئوکجین را دنبال خودش کشاند. سئوکجین به جونگکوک که با تعجب به آنها خیره بود، نگاه کرد. سایون بدون هیچ حرفی، تا کتابخانهی درمانگاه او را دنبال خودش کشید و وقتی داخل شدند و در را بست، ناگهان طبیب را به یکی از قفسهها کوبید و در چشمانش خیره شد. سئوکجین از درد کمرش نالهای کرد و با ترس به استادش نگاه کرد.
پزشک، با صدایی که به اندازه چشمانش ترسناک شده بود، گفت:
-میخوای درباره اون سم بگی؟ منم دربارهاش میدونم ولی بذار بهت بگم که داری به آدم اشتباهی اعتماد میکنی سئوکجین! ولیعهد اون کسی که فکر میکنی نیست!
.
.
.
سلامممم! چطورید؟ با امتحانا چه میکنید؟
پارت جدید رو برسونید به ۳۰ T-T♥
نظرتون رو فراموش نکنید بگید D:
و دعا کنید ژوژمان پیش رو خوب خوب بگذره T-T
ماچ رو لپتون /^~^\
YOU ARE READING
About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|
Historical Fiction-درباره گلهای بابونه کاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: یونمین ژانر: عاشقانه، غمگین، تاریخی سئوکجین یه طبیب جوون ۱۹ سالهاس که با برادرش، توی کوهستانی نزدیک به پایتخت زندگی میکنه. اون از اتفاقات گذشته رنج میبره. اتفاقاتی که باعث شدن تا قلبش برای اولین...