استاد لیِ عجیب

1K 191 46
                                    

لبخند چیزی بود که طی این مدت، صورت سئوک‌جین را ترک نکرده بود. قلبش آرامشی داشت که نمی‌توانست توصیفش کند. زندگی‌اش دوباره رنگ گرفته بود. نامجونش حالا کنارش بود.
پس فکر کرد حالا هر وقت از درس و کلاس‌ها خسته میشد، میتوانست یاد آغوش گرمش بیفتد، هر وقت ناراحت بود، یاد بوسه‌های یواشکی‌اش، گونه‌هایش را قرمز کند و لبخند بر لبانش آورد و هر وقت دلش تنگ میشد، کافی بود تا آن تونل را از آشپزخانه سلطنتی تا اقامتگاهش طی کند.
به همین سادگی و بدون فکر کردن به اتفاقات گذشته!
نفس عمیقی کشید و کنار در کتابخانه ایستاد. بعد از چند روز، بالاخره به درمانگاه برگشته بود و امیدوار بود تا استاد لی حال خوبش را خراب نکند. اما قبل از اینکه حضورش را اطلاع بدهد، در باز شد و چهره‌ی بی‌حوصله‌ی پزشک لی، مطمئنش کرد که برعکس چند روز پیش، روز خوبی در انتظارش نبود.
-کیم سئوک جین!
صدای استاد پر از تعجب بود. تعظیمی کرد و جواب داد: -بله استاد؟
جوابی نشنید. دوباره سعی کرد: -جیمین بهتون اطلاع نداد؟ من بعد از اون خواب، کمی بیمار شدم. متاسفم که خودم خبرتون نکردم.
منتظر هر تنبیهی به خاطر غیبتش بود. ممکن بود مجبورش کند کتابی قطور را طی یک شب حفظ، یا برای چند هفته، تمام گیاهان دارویی جمع‌آوری شده را خشک و پودر کند. اما به جای آن، گرمای دستی را روی شانه‌اش احساس کرد و قبل از آنکه سرش را بالا بگیرد، دو چشم زیبای مرد، مقابلش قرار گرفت.
-حالا بهتری؟
لحن مهربان استاد و دوباره چشمانش، قلبش را لرزاند. لبخندی زد و جواب داد: -ممنونم. بهترم.
-خیلی خب. یک ساعت دیگه میخواستم برای کاری به بازار برم. اگه میتونی باهام بیا.
پزشک از کنارش گذشت و سئوک‌جین چرخید تا پشت سرش حرکت کند. اما با توقف یک دفعه‌ای او، دوباره سر جایش برگشت. سایون بدون آنکه برگردد، گفت: -دلم برات تنگ شده بود. بیشتر مواظب خودت باش.
و دوباره حرکت کرد و سئوک‌جین را با تعجب و قلبی بی‌قرار، تنها گذاشت.
.....................
-برای چی اینجاییم؟
طبیب جوان، نگاهی به مغازه کوچک و قدیمی انداخت. چشمانش کنجکاوانه بر روی گیاهان عجیب و نادری که گوشه و کنار آن مغازه بودند می‌چرخید و دلش میخواست زودتر نام همه‌ی آن‌ها را بداند. تا خواست سوالی بپرسد، پیرمرد ریز نقشی سرش را از دریچه‌ی کوچک آن مغازه بیرون آورد.
-چیکار دارید؟
صورتش چروکیده بود و ریش درازی داشت. لحظه‌ای که چشمش به سایون افتاد، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -شمایید ارباب؟ الان براتون میارم.
-استاد. اینجا کجاست؟
سئوک‌‌جین بار دیگر سوال پرسید. سایون باز هم بدون نگاه کردن به او، جواب داد:
-ولیعهد خواستن تا دارویی برای جناب امپراطور درست کنم. بهم گفتن گیاه مورد نیاز این دارو اینجا پیدا نمیشه و خیلی کمیابه. پس این پیرمرد اون رو از ژاپن آورده.
پسر سرش را تکان داد و قبل از آنکه سوال دیگری بپرسد، پیرمرد از مغازه بیرون آمد و در دست لرزانش، سبد حصیری دیده میشد.
-ممنونم.
سایون سبد را از پیرمرد گرفت و مرد بدون هیچ حرفی به داخل مغازه برگشت و در همان دریچه‌ی کوچک را هم بست.
پزشک سرش را تکان داد. سبد را به دست سئوک‌جین داد و گفت: -سوال دیگه‌ای نپرس. چون منم نمی‌دونم چیه. داخلش هم نگاه نکن. راستی، هنوز خیلی زوده به قصر برگردیم.
لبخندی زد و ادامه داد: -با یکم قدم زدن موافقی؟
سئوک‌جین بیخیال چیزی که دستش بود شد. سرش را تکان داد و با آنکه همین چند شب پیش تمام بازار را کنار نامجون قدم زده بود، با تصمیم استادش موافقت کرد. در فکرش بود برای نامجون، هدیه‌ای بخرد.
پس کنارش ایستاد و با هم به سمت بازار حرکت کردند.
برای سئوک‌جین، قدم زدن در بازار لذت‌بخش بود. در دلش فکر کرد با نامجون حتی لذت‌بخش‌تر هم میشد. پس با لبخند به گوشه و کنار نگاه کرد تا چیزی پیدا کند و برای او بخرد.
هنوز آفتاب در آسمان بود و تا شب، زمان زیادی باقی مانده بود. سئوک‌جین گاهی با سایون صحبت میکرد و استادش برعکس باقی روز‌ها، چیز زیادی نمی‌گفت. این سئوک‌جین را متعجب و کمی معذب کرده بود.
در غذاخوری کوچکی توقف کردند و سر میزی نشستند. زن جوانی با لبخند دو کاسه رشته‌ جلویشان گذاشت و رفت.
سایون چوب‌های غذاخوریش را برداشت. طبیب جوان که از سکوت خسته شده بود، سعی کرد آن را بشکند. اولین چیزی که به ذهنش رسید را به زبون آورد: -استاد... شما خیلی به ولیعهد شبیهین.
سوال نامناسبی بود. چوب‌های غذاخوری محکم به کاسه برگشتند و سایون خیره نگاهش کرد.
-اینطور فکر میکنی؟
طبیب، سرش را تکان داد و به رشته‌ها خیره شد. چند لحظه سکوت بود که مرد ادامه داد:
-برادرم بیشتر شبیه ایشون بود.
برادر؟ سئوک‌جین سرش را بالا آورد. سایون یک برادر داشت و چرا از فعل گذشته استفاده کرده بود؟
-وقتی یه نوجوون بود، طی یکی از جنگ‌ها کشته شد.
-متاسفم من نباید همچین سوالی...
-مشکلی نیست.
دوباره چوب‌های غذاخوریش را برداشت و سئوک‌جین هم همین کار را کرد. دوباره سکوت شد و اینبار، سایون آن را شکست:
-از خودت برام بگو. فکر نکنم دیگه همچین وقت آزادی داشته باشیم تا صحبت کنیم.
بعد لبخندی زد. طبیب خوشحال شد و جواب داد: -تو زندگی من اتفاق خاصی نیفتاده. تقریبا مثل هر پسر روستایی دیگه‌اس.
با خودش فکر کرد، تنها فرقش داشتن نامجون کنارش است.
-داری میگی حتی این اتفاق که باعث شد به قصر بیای هم مهم نیست؟
-آه نه! اینطور نیست. منظورم تا قبل از...
سایون ناگهان شروع به خندیدن کرد: -تو بچه بامزه‌ای هستی!
-استاد ۱۹ تا بهار از تولد من گذشته!!
-خیلی خب. بیشتر بگو.
سئوک‌جین آخرین رشته درون کاسه را قورت داد و درحالی که به سبد مشکوک روی میز نگاه میکرد، گفت: -من و برادرم برده بودیم. مادرم از طاعون مرد و از پدرم خبری ندارم. تو بازار برده فروش‌ها بودیم که مردی من رو دید. من داشتم از برادرم نگهداری میکردم چون بیمار بود. اون ما رو خرید، آزادمون کرد و گفت که بهم طبابت یاد میده. و این شروع زندگیم به عنوان یه طبیب بود. بقیه‌اش هم به کتاب خوندن، کتاب خوندن و کتاب خوندن گذشت.
-حدس میزدم.
سئوک‌جین خجالت زده سرش را پایین انداخت. چند دقیقه بعد، دوباره در بازار بودند و به سمت قصر می‌رفتند.
سایون کنار مهمان‌خانه‌ای، سئوک‌جین را چند لحظه‌ای تنها گذاشت. پسر منتظر گوشه‌ای ایستاد و به دست‌فروشی که در حال تبلیغ جواهراتش بود نگاه کرد. جلوتر رفت تا نگاهی بیندازد. دست‌‌فروش لبخندی زد و گفت:
-پسر جون، می‌دونم به چی فکر می‌کنی. یکی برای همسر زیبات میخوای؟
پسرک کمی خجالت زده لبخند زد. تا به حال به نامجون به عنوان همسرش فکر نکرده بود. این کمی ته دلش را قلقلک میداد.
گفت: -مطمئن نیستم چی دوست داره. آخه اون...
حرفش با دیدن آویزهای زینتی لباس در شکل‌های مختلف نصفه ماند. با دستش آن‌ها را نشان داد و گفت: -فقط همین طرح‌ها رو داری؟ گل نیلوفر یا شکوفه گیلاس و آلو نمیخوام. میتونی بابونه‌اش رو درست کنی؟
آویز بابونه را برای لباس نامجون نمی‌خواست، بلکه میخواست آن را به انتهای دسته‌ی شمشیر او وصل کند. پس با خواهش به چشم‌های دست‌‌فروش نگاه کرد.
مرد با تعجب به آویز‌ها خیره ماند. دستش را روی ریش‌های کوتاهش کشید و گفت: -اون گل وحشی زیاد طرفدار نداره. نیلوفر که بهتر و زیباتره.
-میتونی درست کنی؟
سئوک‌جین بار دیگر پرسید. مرد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: -سه روز دیگه برگرد.
-ممنونم. سکه‌ها رو وقتی درستش کردی بهت میدم.
قبل از آنکه مرد اعتراضی بکند، سمت مسافرخانه برگشت که ناگهان پسربچه‌ای با سرعت از داخل آن بیرون آمد و مستقیم به سئوک‌جین برخورد کرد.هر دو روی زمین افتادند و سبد حصیری ، از دستش پرت شد.
پسربچه بلند شد و دوباره به دویدن ادامه داد. پشت سرش مردی چاق بیرون آمد و دنبالش رفت و فریاد کشید: -اون دزد کوچولو رو بگیرید!
طبیب توجهی نکرد. یاد سبد افتاد و بلند شد. دنبالش روی زمین گشت و آن را در حالی که درش باز شده و پارچه‌ای از آن بیرون افتاده بود، در چند قدمی‌اش پیدا کرد. روی زانوهایش نشست، سبد و درش را برداشت. از شانس خوبش، پارچه گره خورده بود و داروهای درونش روی زمین نریخته بود.
نفس راحتی کشید و پارچه را برداشت. وقتی خواست آن را داخل سبد بگذارد، چیزی استوانه‌ شکل، چوبی و باریک داخل آن دید. از سر کنجکاوی‌اش، آن را برداشت. کمی نگاهش کرد و تکانش داد. وقتی تکانش میداد، صدایی شبیه به آب میداد. انگار داخلش مایعی قرار داشت.
ابروهایش را بالا انداخت و درش را باز کرد. قبل از آنکه حتی بویش کند، بوی تند و زننده‌اش، بینی‌اش را سوزاند.
او این سم را خوب می‌شناخت. بوی تندش باعث شناخته شدنش نمیشد چون فقط با ترکیب کردنش با دارویی دیگر، کاملا بی‌رنگ و بو می‌شد.
اما چرا نامجون باید آن را کنار دارویی که برای پادشاه میخواست، سفارش بدهد؟

خوبید؟ :)

About Chamomile Flowers |NamJin FanFic|Completed|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang