فصل اول: پرنس باد
هجده سال بعد
آرام آرام چشمانش را گشود. با بیحالی اتاقش را از نظر گذراند، به زحمت تکانی به خود داد، پتو را کنار زد، خودش را تا جایی که میتوانست کشید و سپس دوباره با بیحالی بر روی تخت ولو شد. کمی به سقف خیره ماند. آن روز به هیچ عنوان حوصلهی مدرسه رفتن نداشت. روزهایش کسلکنندهتر از همیشه پیش میرفت و اتفاقی که او را از این سکون نجات دهد نیز پیش نمیآمد.
زودتر از حد معمول بیدار شده بود. هوای بیرون گرگومیش بود و وسایل اتاق تنها کمی دیده میشد. کورکورانه دستش را بر روی میز کنار تختش کشید تا موبایلش را پیدا کند. ساعت را چک کرد. پنج صبح بود. به احتمال زیاد مادرش تا دو ساعت آینده نیز به سراغش نمیآمد. سعی کرد بخوابد؛ اما خواب نیز بر چشمانش نمینشست. عصبانی شده بود. روز کسلکننده دیگری آغاز شده و او حتی نمیتوانست به کمک خواب از آن رهایی یابد.
نشست و پاهایش را از تخت پایین انداخت. از لابهلای پرده جنگل دیده میشد. طبق گفتههای مادرش آنها قبلا در شهر زندگی میکردند جایی که سهون همواره دوست داشت ببیند. اما هماینک روستایی دورافتاده را که دقیقا ده دقیقه پیادهرویی تا خط جنگلی فاصله داشت، برای سکونت انتخاب کرده بودند. مکانی که سهون آن را گاهگاه مخوف مییافت
اتاقش طبقه دوم خانه و روبهروی جنگل بود برای همین زمانی که نوری مانند علامت یک چراغقوه از سمت جنگل تابید، آن را به وضوح دید و حس کنجکاویاش برانگیخته شد. از جا برخواست و آهسته به سمت پنجره رفت. معمولا نوری از جانب جنگل نمیآمد. آن چه بود؟ میتوانست افزایش ضربان قلبش را حس کند. با آنکه لباس خواب خرسیاش کلفت و بخاری نیز روشن بود، اما احساس سرمای عجیبی در اندامش جوانه زد و هر آن بیشتر رشد میکرد. سرمایی که در کمال تعجب مطبوع بود.
کمی پرده را کنار زد و سرش را کج کرد. نور از انتهای جنگل میآمد و به نظر میرسید به آن سمت نزدیک میشود. آن نور به سمت خانه آنها پیشرویی میکرد و سهون ناخواسته با وجود حس بدی که در قلبش ریشه افکنده بود، از دیدن آن نور خوشحال بود. چرا؟
به خود نهیب میزد که از نور حرکتکننده چشمپوشی کند و به درون اتاق خود پناه ببرد؛ اما نمیتوانست. میتوانست قسم بخورد که از درون اتاقش صداهایی چون زوزه باد میآمد و به یاد فیلم ترسناکی که مدتها پیش دیده بود، حس میکرد چیزی بر زمین میخزد. با برخورد شی بر روی پای چپش، فریادی خاموش کشید و بر زمین افتاد. به پای خود خیره شد. چیزی که به آن برخورد کرده بود، پاچهی شلوار خودش بود. چشمانش را با آسودگی بست و سپس درحالی که به حماقت خود ناسزا میگفت پاچهی شلوارش را بالا کشید.ایستاد. حس کنجکاوی بیشتر از قبل غلغلکش میداد. با خود اندیشید که بالاخره فرصتی را یافته که حتی برای دقایقی هم، دست از زندگی کسالتبار خود بردارد. به سمت پنجره رفت و این بار با شجاعت پرده را کنار زد. کمکم از دور جثهی فردی دیده شد. فردی قدبلند با مشعلی بر دست. شاید هم نه! سهون با دقت بیشتری به آن فرد خیره شد. مشعل بر دست نداشت بلکه شلعه آتش کمی بالاتر از دستان او، میسوخت.
نمیتوانست به چشمانش اعتماد کند. چند بار آنها را به شدت مالید و سپس دوباره به آن فرد خیره شد. نه. امکان نداشت. او درست دیده بود. شعله آتش از دستان آن مرد بیرون میآمد. او چه بود؟ جادوگر؟ شعبده باز؟ ذوق کرده بود. چرا؟ نباید ذوق میکرد. باید میترسید. آن فرد هر که بود به سمت خانه آنها میآمد. باید پدرش را خبر میکرد. پس چرا نمیتوانست از جایش تکان بخورد؟ چرا مانند مسخشدگان در مقابل پنجره اتاق ایستاده بود؟ به خود نهیب زد. " بجنب دیگه".
دقیقا زمانی که آن مرد به حاشیه جنگل رسیده بود، سهون توانایی حرکت خود را بازیافت. چند قدمی به عقب برداشت که چیزی دیگر توجهاش را جلب کرد. آن فردی که در حاشیه جنگل نشست و به درختی تکیه داد، نوجوانی بیش نبود. شاید حدود سن خودش. اما چیزی که بیشتر توجه سهون را به خود جلب کرد، ژاکت گمشدهاش بود که هم اینک بر تن آن پسر بود.
به جای خود بازگشت. پنجره اتاق را بالا داد و سرش را بیرون برد. با دقتی مضاعف به ژاکت آن پسر خیره شد. خودش بود. ژاکت گمشدهاش. شاید هم نبود اما حسی قوی به سهون میگفت که هست. بیشتر به بیرون خم شده بود. کمی عصبی بود و حالا دلخور. نمیدانست این حس دلخور بودن از کجا نشات میگیرد ولی بود. یقینا بود.
ناگهان حس کرد کسی او را نگاه میکند. حواسش را از ژاکت منحرف و به چشمان پسر نگاه کرد. او نیز به سهون زل زده بود. دست و پایش لرزید و از شوکی که به او وارد شد، به عقب پرید و سرش را محکم بر لبهی پنجره کوباند. سرش به شدت درد گرفت. روی کف اتاق نشست و آن را در دستانش فشرد. "لعنت" کمی سرش را ماساژ داد و سپس چهاردست و پا به سوی تختش رفت. " اصلا به من چه. آخ سرم چقدر درد گرفت."
خودش را بر روی تخت انداخت و چشمانش را بست که صدای فریاد زدن کسی را شنید.
«...آهای. تویی که سرت خورد به پنجره. با توام.»
چشمان سهون به سرعت باز شد. همان پسر بود. ای وای! با این سر و صدایی که راه انداخته بود، هر آن امکان داشت پدر و مادرش را بیدار کند. دوباره خود را به کنار پنجره رساند و سرش را بیرون برد. آن پسر با خوشحالی برایش دست تکان میداد. با خود گفت:
« چشه این؟... احمق! »
دوباره فریاد پسر به گوش رسید:
« آهای»
دستش را بر روی دماغش گذاشت و فشرد. اما دوباره پسر فریاد زد: « با توام.» سهون با ترس به عقب نگاه کرد. پدر و مادرش امکان داشت بیدار شوند. اصلا امکان بیدار شدن تمامی روستا وجود داشت. فریاد بعدی را که شنید با سرعت سرش را بیرون برد و داد زد: « چته؟»
پسر لبخند بزرگی زد و دستش را برایش تکان داد. صورت سهون درهم رفت.« خله؟» پسر اشاره کرد که به آنجا رود و چون سهون واکنشی به او نشان نداد دوباره فریاد زد:« آهای» سهون با فریاد او دوباره از جا پرید و اشاره داد که سکوت کند. به درون خانه رفت و تندتند شروع به تعویض لباسهایش کرد. بلوزش را با پیراهن مردانهی مدرسهاش عوض کرد. همانطور که داشت شلوار مدرسهاش را بالا میکشید، دوباره آن پسر فریاد زد. از شدت استرسی که به او وارد شد، محکم به زمین افتاد. دوباره فریادی دیگر آمد.
« چرا اینقدر اسکوله»
به زور خودش را به پنجره رساند و سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: « صبر کن. دارم میام.» پسر که به نظر خوشحال میآمد دوباره کنار درخت نشست و با اشتیاق به پنجره اتاق سهون خیره شد.
سهون به آرامی و بدون ایجاد سروصدا از پلههای چوبی خانه پایین رفت. کفشهایش را از جاکفشی برداشت و با رو فرشیهایش عوض کرد. با استرسی مضاعف در خانه را باز کرد و بیرون رفت. کمی از راه را بر روی پنجههایش حرکت کرد و بقیه را تا خط جنگل دوید. به هیچ عنوان دلش نمیخواست فریادی دیگر بشنود.
به نزدیک جنگل که رسید، ایستاد. پسر با دیدنش برخاست و با چهرهای مشتاق به او نگاه کرد. سهون دستانش را روی زانوانش قرار داده بود و به زحمت نفس میکشید. بریده بریده گفت:« چیه؟ تا حالا آدم ندیدی؟»
« نه خیلی» سهون با تعجب سرش را بالا آورد. پسر چشمانی درشت و مشکی رنگ داشت. چشمانی که سهون تا کنون به مانند آن ندیده بود. چشمانی که در آن شعلههای آتش میرقصند. موهای پسر مقابل کمی بلندتر از حد معمول پسرهای دیگر بود. به نظر میرسید دو سه ماهی باشد که به سلمانی نرفته است. سهون پرسید:« برای چی تو جنگل قدم میزنی؟»
« همیشه اینجا بودم.»
« همیشه؟ مگه میشه؟»
پسر باز هم مشتاقانه به او خیره شد. نگاهش سهون را عذاب میداد.
« میشه اونطوری نگام نکنی؟»
«متاسفم. اما تو رو قبلا دیدم. برای همین از اینکه اینقدر عوض شدی تعجب کردم.»
« قبلا منو دیدی؟»
«آره. رنگ چشمات اصلا عوض نشده برای همین سریع شناختمت.»
سهون زیر لب زمزمه کرد: « رنگ چشمام؟» درست بود که رنگ چشمان سهون نیز مانند چشمان این پسر خاص بود اما چیزی که سهون رو متعجب میکرد شناخت قبلی پسر از او بود. « منو کجا دیده بودی؟»
« با بابا و مامانت دیدمت. داشتین با هم بازی میکردید. دقیقا همونجایی که ایستاده بودی.»
سهون به هیچ عنوان یادش نمیاومد که کسی رو دیده باشه برای همین گفت:« من که تو رو یادم نمیاد.»
«درسته چون بهتون نزدیک نشدم.»
« چرا؟»
«چون اجازه ندارم به آدما نزدیک بشم. »
« چرا نمیتونی به آدما نزدیک بشی؟»
«چراییش طوانیه. دوست داری بدونی؟»
«نه خیلی. »
پسر با تعجب به سهون خیره شد. فکر میکرد این حرف بتواند کمی او را به سهون نزدیک کند. اما انگار اشتباه فکر میکرد. سهون کمی این و پا آن پا کرد و پرسید:« خوب چرا نمیای جلو؟ اینهمه داد و بیداد کردی که تو جنگل مزخرف بمونی؟»
« نمیتونم بیام اونور»
صورت سهون با یک علامت تعجب بزرگ پر شد. با صدایی که در آن بهت و ناباوری موج میزد گفت:« یعنی چی؟ چیکار میتونی کنی پس؟»
« میتونم اینجا وایسم.»
«عجب هنری!»
« میتونم اینکار رو هم بکنم.»
پسر دستش رو بالا آورد و در مقابل صورتش گرفت. شعلههای درون چشمانش فوران کرد و به سرخی گرایید. سپس از کف دستش موج کوچکی از آتش بیرون آمد. سهون که با شعلههای آتش تسخیره شده بود، ناخودآگاه به سمت آن پسر قدمی برداشت و به خط جنگلی نزدیکتر شد. آن پسر، با نزدیک شدن سهون، به سرعت دست دراز کرد و یقهاش را گرفت و به سمت جنگل کشید. سهون که تعادلش را از دست داده بود محکم با صورت به زمین خورد؛ اما به سرعت خودش رو جمع و جور کرد و ایستاد.
با حرص و عصبانیت به پسر نگاه کرد و به سمتش حمله کرد. محکم یقهاش را گرفت و او را روی زمین انداخت. پسر از جا برخواست. سهون فریاد زد:« روانی!» با حمله پسر به سمتش چشمانش گرد شد. خودش را آماده کرد و با رسیدن او مشتی محکم بر شکمش زد. پسر از درد خم شد. اما وقتی سرش را بالا آورد، با نیشخندی مضحک، حرص سهون را درآورد. سهون با عصبانیت به سمت پسر دوید و مشتی دیگر حوالهی صورتش کرد. آن پسر هم متقابلا به بینی او ضربه زد. حسابی دردش گرفت. دندانهایش را روی هم فشرد. کلک آن پسر آنروز کنده شده بود. اهمیتی نیز نداشت که او شعبدهباز یا حتی یک جادوگر بود. نصف بیشتر زندگی سهون به یادگیری کاراته خاصه شده بود.
پای راستش رو بالا آورد تا ضربهای محکم بر پهلوی پسر زند اما او پایش را گرفت و اجازهی حرکت به او نداد. سهون که انتظار چنین واکنشی را نداشت، برای دقیقهای خودش را گم کرد؛ اما بلافاصله تغییر نقشه داد و دستانش را دور گردن او انداخت و تلاش کرد گردنش را فشار دهد. این حرکت را از پدرش آموخته بود ولی هرگز فکر نمیکرد زمانی از آن استفاده کند.
معمولا کسی جواب آن حرکت را نمیدانست. اما در کمال تعجب سهون، آن پسر به سرعت پای او را رها کرده، دستانش را به زحمت بر زیر حلقهی دستان سهون جا داد و قفل محکم دور گلویش را باز کرد. سهون تلوتلو خوران به عقب رفت و با تعجب به آن پسر نگاه کرد. آن روش پدرش بود. این پسر از کجا بلد بود؟ بار دیگر حمله کرد. او با قدرتی فراتر از تصور خودش آن پسر را به سوی خط جنگلی پرتاب کرد. پسر به دیواری نامرئی برخورد کرد و بر زمین افتاد و دیگر بلند نشد.
سهون برای دقایقی نفسزنان به او خیره شد و زمانی که حرکتی از آن پسر ندید، با ترس قدمی به سمت برداشت.« اون دیگه چی بود؟ وای نمرده باشه!» به آرامی به سمتش رفت و با پا ضربهای کوتاه به او زد و چون حرکتی ندید. همانجا بر زمین افتاد و با ترس به او خیره شد.« یعنی یکی رو کشتم؟»
ناگهان پسر با یک حرکت از جا برخواست، او را بر زمین زد و خودش را روی او انداخت. سهون که کمرش حسابی درد گرفته بود با عصبانیتی مضاعف به چشمان پسر خیره شد. آن پسر میخندید انگار از دعوا کردن با او لذت میبرد. حرصش گرفت و با زور تلاش کرد پسر را از روی خودش بلند کند. اما آن پسر به سنگینی یک گاو بود. داد زد:« هوی پاشو گوساله.» پسر لبخندی بزرگتر زد و مشتاقانه به سهون خیره شد. « احمق بیشعور گفتم پاشو» پسر واکنشی نشان نداد، دوباره داد زد « یا زبون آدم حالیت نیست؟» و آن پسر با لبخندی احمقانه و صدایی احمقانهتر گفت: «گفتم که خیلی به آدما نزدیک نمیشم. متاسفم اگه زبونت رو نمیفهمم.» اشک سهون درآمده بود. بلند داد زد:« خدایا منو گیر کی انداختی؟»
پسر به آرامی از روی سهون بلند شد و دوباره در کنار او دراز کشید. سهون نفس نفس زنان و شاکر از رفع وزن روی بدنش، گفت:« باور کن... امروز.... خیلی رو فرم نیستم.... که نتونستم بزنمت. از صبح صد بار خوردم زمین.»
« باور میکنم.»
« بعدا حالتو میگیرم.»
« خوشحال میشم.»
سهون با تعجب به پسر نگاه کرد و گفت:« میگم به حسابت میرسم اونوقت خوشحالی؟»
«آره. چون اونوقت بازم میای.»
«خل و چل!»
«اسمم چانیوله.»
« اسمتو نپرسیدم»
«خواستم بدونی.»
سهون نفس عمیقی کشید و گفت:« منم سهونم.»
چانیول لبخندی به پهنای صورتش زد.
YOU ARE READING
مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک)
Fantasyبکهیون تنها کسی است که میتواند در مقابل سرنوشت شوم قبایل نور بجنگد و آنها را نجات دهد. اما در مقابل نیز فرد کمتوانی نیست. او شاهزاده تاریکیست....چانیول! شما میتونید برای خوندن این کتاب به وبلاگ fantasystories.blog.ir مراجعه کنید یا نام «شاهزاده...