قسمت چهارم

31 10 0
                                    

آرام سرش را از لای در اتاق بیرون برد و به اطراف نگاه کرد. هیچ نگهبانی نزدیکی اتاقش نایستاده بود. لبخند بزرگی زد. آن نگهبانان واقعا احمق بودند. همین که بکهیون به آنها دستوری می‌‌‌داد بی‌‌‌چون و چرا انجامش می‌‌‌دادند و برای او فرصت فرار را ایجاد می‌‌‌کردند.
از قصر و آدم‌‌‌های متظاهرش متنفر بود. او مردم شهر و بازار ساحلی را بیشتر دوست داشت. از در اتاق بیرون آمد. موهایش را با کلاهی بزرگتر از سرش پوشانده و لباسش را با لباس خدمتکاران مرد تعویض کرده بود. ردایی بلند به رنگ خاکستری با طرح‌‌‌هایی طلایی رنگ، مانند اژدها. تنها اگر مادر می‌دانست... . حتی فکر کردن به آن نیز دلش را با خوشی‌‌‌ای کودکانه غلغلک می‌‌‌داد. با سرخوشی برگشت و تا خواست بدود، محکم به جسمی برخورد کرد و روی زمین افتاد. به محض افتادنش، کلاهی که بر سر نهاده بود، کج و موهای نقره‌‌‌رنگش از زیر آن پیدا شد. به سرعت دست بر کلاهش برد، اما فرد مقابل، آنها را دیده بود. لعنتی لو رفت. همواره موهایش او را لو می‌‌‌داد. موهای نقره‌‌‌ای که تنها مخصوص خاندان سلطنتی بود. سرش را پایین گرفت و چشمانش را بست. هیچ راه فراری نداشت، اما به این فکر افتاده بود که تا جایی که توان دارد به سرعت بدود و یا حتی از بال‌‌‌هایش استفاده کند. شروع به محاسبه کرد. چقدر وقت داشت تا بال‌‌‌هایش را احضار کرده و پرواز کند؟ خیلی کم... . در میان بحبوحه افکار ضد و نقیضش صدای فرد مقابل را شنید. صدایی که به او اطمینان داد، هر جور نقشه‌‌‌ای هم که بریزد، موفق نخواهد شد.
« شاهزاده؟ می‌‌‌تونم بپرسم چرا سعی داشتید فرار کنید؟»
با خنده‌‌‌ای تصنعی سرش را بالا گرفت و همانطور که به چهره‌‌‌ی مصمم فرد مقابل خیره شده بود، بی‌‌‌آنکه جواب سوال را دهد، خود پرسید:« فرمانده جونگین... چی شده که اینجایی؟»
در دل هر چه ناسزا می‌‌‌دانست روانه‌‌‌ی فرمانده‌‌‌ای کرد که از لحاظ مقام، هم مرتبه‌‌‌ی مادرش بود. ملکه... . گاه بکهیون از او متنفر می‌‌‌شد. شاید بیشتر از تمامی افراد درون قصر. چرا؟ زیرا که او و افرادش تنها کسانی بودند که می-توانستند جلوی فرار‌‌‌هایش را بگیرند. فرمانده دستش را دراز کرد و زمانی که بکهیون به کمک او ایستاد، گفت:« مسئله مهمی به وجود اومده که ملکه خواستند شخصا شما را به اونجا ببرم.» بکهیون با حرص گفت:« می‌‌‌تونستی به اتاقم تلپورت کنی. نیازی نبود قدم بزنی.»
« اتفاقا همینکار رو کردم. ولی چون شما از اتاقتون بیرون اومدید، من هم پشتتون اومدم.» بکهیون بار دیگر نگاهی عصبانی به او انداخت، آهسته ناسزایی را زمزمه کرد و گفت:« خیله خوب. بریم.»
« البته قبلش بهتره لباس‌‌‌های مناسب‌‌‌تری بپوشید.»
پس از تعویض لباس، پشت جونگین به راه افتاد و همانطور که زیرلب غرلند می‌‌‌کرد به سوی مکانی هدایت شد، که هرگز پا به درون آن ننهاده بود. جونگین درست در انتهای سرسرایی که اتاقش قرار داشت، مشعلی را چرخاند و سپس دری مخفی به سوی مکانی نامعلوم، درست از میان دیوار باز و پشت آن، با وجود تاریکی بی‌‌‌حد و مرزش، پلکانی دیده ‌‌‌شد. با دهانی باز به آنجا خیره گشت. این دیگر چیست؟ همچین جایی نیز وجود داشت؟ چرا ازش بی‌‌‌خبر بود؟ چند جای دیگر مثل این در قصر وجود داشت؟ جونگین گفت:« کمی نور نیاز داریم شاهزاده.»
بکهیون که با صدای جونگین، از افکارش بیرون آمده بود، ابتدا با تعجب به او نگاه کرد و سپس به سرعت دست به کار شد و قدرتش را از اعماق وجودش فراخواند. حرکت جریان قدرت را زیر پوستش احساس و سپس نوری کورکننده از کف دستانش بیرون آمد. نور پلکان مقابل را تنها تا جایی روشن کرد و پس از آن باز هم تاریک بود. جونگین قدمی به جلو برداشت و بکهیون نیز به دنبالش روانه شد. چند پله پایین‌‌‌تر نرفته بودند که در مخفی پشت سرشان بسته شد. بکهیون به سرعت برگشت. جونگین بلند گفت:« فقط دنبالم بیا.»
صدای قدم‌‌‌های محکم جونگین که در فضای اطراف طنین انداز می‌‌‌شد، در کنار صدای گفتگویی نه چندان دوستانه، که از عمق زمین می‌‌‌آمد مخلوط شده و ترس را بر دل بکهیون انداخته بود. سایه‌‌‌ی آن‌‌‌ها بلندتر از خودشان بر روی دیوار‌‌‌های سنگی و تیره‌‌‌ افتاده بود. آنجا درست به مانند سردابه‌‌‌هایی بود که او در کتاب‌‌‌های تاریخ وصفش را شنیده بود.
بکهیون همانطور که از پله پایین می‌‌‌رفت و به مخفی‌‌‌ترین مکان قصر نزدیک می‌‌‌شد، ترس بیشتری وجودش را فرا می‌‌‌گرفت. او با صدایی لرزان و مضطرب که حتی برای خود نیز غیرمنتظره بود، گفت:« از اینجا خوشم نمی‌‌‌آد.» جونگین بی‌‌‌آنکه سرش را به عقب برگرداند، همانطور که به پایین رفتن ادامه می‌‌‌داد، گفت:« نباید هم خوشتون بیاد. این مکان، مکانیه که اولین پادشاه نور برای مدتی تاریکی رو زندانی کرده. هرچند که تاریکی تونست فرار کنه، اما اثراتش رو باقی گذاشته.»
« توی کتاب‌‌‌های تاریخ همچین چیزی نوشته نشده.»
« درسته. چون زئوس اونو منع کرد.»
« زئوس؟ همون خدای خدایان؟ ولی اون فقط یه افسانه‌‌‌ست.»
جونگین ایستاد و به سمتش برگشت و گفت:« درسته. زئوس. و اون یه افسانه نیست بک.»
« منظورت چیه؟»
« نمی‌‌‌خواستم اینا رو من بهت بگم. این در اصل وظیفه‌‌‌ی مادرته. اما مثل اینکه مجبورم.» جونگین چند قدم به سمتش بالا آمد و گفت:« ببین بک. شما تنها قبلیه‌‌‌ی نور نیستید و مادر تو هم تنها ملکه‌‌‌ای نیست که توی دنیا مسئول نوره. قبایل زیادی هستند و زئوس هم شاه شاهانه نه خدای خدایان. هر چند که جز خاندان سلطنتی کسی از این موضوع اطلاع ندارند. برخلاف نور، تاریکی منسجمه و تنها یک پادشاه و یک ملکه داره. جایی که دارم می‌برمت، مجمع پادشاهان و ملکه‌‌‌های نوره. اون جا...»
« یعنی زئوس هم هست؟»
« نه نیست بک. اون تنها در مواقع ضروری سر و کله‌‌‌اش پیدا میشه.»
« پس شما چی؟ قبلیه تو چی؟»
« خوب ما هم منسجمیم.»
« و تو پادشاه اونایی؟»
« برای الان کافیه. اونا منتظرن ببیننت.»
بکهیون با رسیدن به محوطه‌‌‌ای بزرگ در انتهای پلکان، نوری را که از دستش ساطع می‌‌‌شد، قطع کرد زیراکه محوطه به کمک مشعل‌‌‌هایی بزرگ روشن شده بود. بیست نفر از سربازان جونگین با لباس‌‌‌هایی مزین به طلا دو طرف درب بزرگ آهنی ایستاده بودند. با جلب شدن نظر آنها به آن دو، به سرعت تعظیم کردند و درب بزرگ آهنی با کمک جادویی که از دستشان جاری شده بود، باز شد. جونگین دستش را بر روی کتف بکهیون قرار داد و با فشاری آهسته او را به درون تالار عظیمی که پشت درها خودنمایی کرد، راهنمایی کرد.
بکهیون با اضطرابی که تا کنون در خود نیافته بود، پا به دورن تالار نهاد. صدای بسته شدن در آهنی او را پراند. به عقب نگاه کرد و با دیدن چهره‌‌‌ی مهربان جونگین، اطمینان در قلبش جوانه زد. برگشت و تلاش کرد با قدم‌هایی محکم به سوی انتهای تالار رود. اتاقی که جونگین آن را اتاق محفل نامیده بود.
دیوارها مشکی بود و اشکال ترسناکی از انواع هیولاها، گرگینه‌‌‌ها، خون‌آشامان و دیگر موجودات تاریکی که بکهیون تنها در کتاب‌‌‌ها وصف آن را خوانده بود، خودنمایی می‌‌‌کرد. میانه‌‌‌ی تالار بر روی زمین، فرشی قرمز رنگ منتهی به تختی باشکوه با حاشیه‌‌‌ای طلایی گسترده شده بود. تختی که بر جان انسان رعب و وحشت می‌‌‌انداخت.
بکهیون به آرامی پرسید: « اینجا کجاست؟»
« قصر قدیمی پادشاه تاریک»
بکهیون به سرعت به عقب برگشت. « چی؟»
« قصر قدیمی پادشاه تاریک»
« اما چطور ممکنه؟ یعنی شهر رو روی این ساختن؟»
« وقت نداریم شاهزاده. بعدا میتونی اینو از مادرت بپرسی. بریم.»
با آنکه جونگین او را به سمت جلو هل می‌‌‌داد، بکهیون دست از تلاش برنداشت و پرسید:« ولی من یه عالمه سوال دارم. اینطوری که نمیشه. من باید بدونم چرا اینجام؟ چرا باید با مردمی روبه‌‌‌رو شم که تا حالا ندیدم؟»
با رسیدن به در اتاق محفل و باز شدن آن توسط دو سرباز دیگر، بکهیون دست از تقلا کشید و با چشمانی مهبوت به زنان و مردانی سفیدپوش خیره شد. هر چند که برخی پیر و برخی جوان بودند، اما چهره‌‌‌ی همگان چنان زیبا بود که بکهیون برای دقایقی نفس کشیدن را از یاد برد. یا شاید هم به خاطر ترس از ورود به چنان محفل مهمی؟!
مادر بکهیون که بر جایگاهش تکیه زده بود، با دیدنش، از جا برخاست و به سمتش آمد. فشار دست جونگین برداشته و به جای آن دست مادرش جایگزین شد و به کمک او درست در وسط حلقه‌‌‌ای که پادشاهان و ملکه‌‌‌ها تشکیل داده بودند، ایستاد. سرش را به اطراف گرداند و توانست جونگین را بر روی یکی از صندلی‌‌‌ها ببیند. پس او نیز به نوبه خود یک حاکم بود!
صدای مادرش را از پشت سر شنید.« خوب کاترین. حالا محض رضای خدا دست از مسخره بازی بردار و بگو چه خبر مهمی داری که به پسرم برمی‌گرده؟» ملکه کاترین از جا برخاست و به سوی بکهیون آمد. موهای مواج نقره‌‌‌ای رنگش را دور خود ریخته بود و آن را با تاجی به همان رنگ، مزین کرده بود. صورتی به شدت خیره کننده، با چشمانی عسلی، بینی کوچک و لبانی سرخ داشت. صورتی که هم‌‌‌اکنون، بیشتر ترسناک دیده می‌‌‌شد.
کاترین صورتش را به بکهیون نزدیک کرد و گفت:« خیلی ضعیفه. خیلی» فشار دست مادر بر روی شانه‌‌‌اش بیشتر شد. کاترین به سمت مردی برگشت و گفت: « مطمئنی اون همین بچه است حسام؟» بکهیون به سمت مردی که حسام نامیده شده بود، نگاه کرد. مردی که برخلاف دیگر پادشاهان نور، صورتش با ریش و سیبلی پرپشت پوشانده شده بود. او گفت:« مطمئنم کاترین. اون بچه خودشه.»
مادرش با عصبانیت فریاد زد:« نمی‌‌‌خواین بگین چی شده؟ همتون بکوب بلند شدین بیان اینجا که تنها پسر منو ببینین؟ بسه دیگه این مسخره بازیا.» حسام بی‌‌‌آنکه تغییری در لحن کلامش انجام دهد گفت:« آرام باش می‌‌‌سو.»
« می‌‌‌خوای آروم باشم؟ اونم وقتی که پسرم رو وارد ماجرا کردید؟ اون هنوز دو سال تا زمانی که با این محفل آشنا بشه وقت داشت. ولی الان...»
« خواهش می‌‌‌کنم می‌‌‌سو.»
مادرش ساکت شد و پس از آنکه توانست کمی بر خود مسلط شود، در حالی که نفس‌‌‌های عمیق می‌‌‌کشید، گفت:« لطفا یکی بهم بگه قضیه چیه؟»
مردی دیگر از جا بلند شد و همانطور که پشت سر دیگران، دایره‌‌‌وار حرکت می‌‌‌کرد گفت:« پیشگویی به حقیقت پیوسته می‌‌‌سو. اولین شاهزاده‌‌‌ی عناصر به دنیا اومده.» با صدای حبس شدن نفس مادرش، بکهیون فهمید اتفاقی که افتاده، رخدادی معمولی نیست. چه بسا خطرناک و تا حدی کشنده باشد. و یک چیز هم کاملا واضح بود. این خبر هر چه بود، به او ربط داشت.
صدای مادرش را از پشت شنید:« منظورت چیه الکس؟ چطور امکان داره به دنیا اومده باشه؟ یعنی فرزند نور و تاریکی متولد شده؟»
« این طور به نظر میاد می‌‌‌سو.»
« اما چطور ممکنه؟»
« سالیوان خودش اونو دیده.»
سرها به سمت زنی میانسال بازگشت. او گفت:« خودم دیدمش. نامش سهون بود و برای نجات فردی دست و پا می‌‌‌زد. یک آن حس کردم بدنم ناخودآگاه به جایی کشیده شد. یه جنگل بود و اون پسر هم همونجا روی زمین افتاده بود. تغییر شکلش رو دیدم. بال‌‌‌هایی به بزرگی پادشاهان درآورد. اما به رنگ شب. من از چیزی که دیدم مطمئنم می‌‌‌سو.»
حسام گفت:« این قضیه رو قبلا پدربزرگم در جام جهان‌‌‌بین دیده بوده. تنها فردی که می‌‌‌تونه در مقابل سرنوشت شومی که در انتظار قبایل نور قرار داره، بایسته، آخرین نسل نوره. در حقیقت کوچکترین فرد در قبایل نور. که پسر توعه.»
کم‌‌‌کم اتفاقات برای بکهیون روشن می‌‌‌شد. افسانه‌‌‌های زیادی وجود داشته که او از وجودشان بی‌‌‌خبر بود. افسانه‌‌‌ای به نظر می‌‌‌آمد قرار است تمامی زندگی‌‌‌اش را تحت شعاع قرار دهد. آن طور به نظر می‌‌‌آمد که او مبارزه‌‌‌ای خطرناک را پیش‌‌‌رو خواهد داشت. مادرش با لحنی اندوهگین و صدایی لرزان گفت:« اما بکهیون فقط یک بچه‌‌‌اس.»
زنی مسن از جا برخاست و به سوی مادرش قدم زد. دست بر شانه‌‌‌ی او گذاشت و گفت:« اما اون در حال حاضر آخرین نسلیه که قدرت نور رو در اختیار داره.»
« با این حال نمی‌‌‌تونم بهش این اجازه رو بدم. من خودم جاش می‌‌‌جنگم.»
« می‌‌‌سو..»
« نه، کسی نمی‌‌‌تونه بکهیون رو مجبور کنه. اون نمی‌‌‌جنگه.»
« لطفا این به نفع همه‌‌‌ی...»
« نه.. گفتم غیر ممکنه.»
ناگهان صدای محکم و بلند کسی تمامی فضای تالار را پر کرد:« اون می‌جنگه.»
نوری شدید از پشت سرش فضای درون تالار را روشن کرد. همگان به آن سو بازگشتند و با دیدن فردی بلندقد، با بال‌‌‌هایی به بزرگی یکی از دیوارهای تالار، یکی پس از دیگری به زانو درآمدند. بکهیون پس از نگاهی متعجب به اطراف خود نیز متقابلا آن عمل را تکرار کرد. بکهیون زیر لب از مادرش پرسید:« اون کیه مامان؟»
« حرف نزن بک. اون زئوسه.»
با شنیدن این حرف، چشمان بکهیون گشاد شد. سرش را بالا گرفت و با تعجب به مرد قدرتمند افسانه‌‌‌ای خیره شد. کسی که فکر نمی‌‌‌کرد هرگز او را زنده ببیند. زئوس با قدم‌‌‌هایی کشیده جلو آمد و مقابل بکهیون ایستاد. به چشمانش زل زد وگفت:« بایست.»
بکهیون ناخواسته آب گلویش را قورت داد. ایستاد و سرش را پایین گرفت. به زور به گردن زئوس می‌‌‌رسید. با قرار گرفتن دست زئوس بر پیشانی‌‌‌اش، توانست شریان قدرتی عظیم را حس کند. قدرتی که از پوست سرش گذشته و در قلبش جای خوش می‌‌‌کرد.
پس از برداشته شدن دست زئوس، به زمین افتاد و تلاش کرد تک‌‌‌تکِ مولکول‌‌‌هایِ اکسیژن را ببلعد. گلویش می‌‌‌سوخت و دست‌‌‌وپایش می‌‌‌لرزید. زئوس گفت:« او برای این کار آماده است. نباید بیش از این در آموزشش کوتاهی کنید.» مادرش با صدایی گرفته با گفته‌‌‌ی زئوس موافقت کرد. سپس شاه شاهان به سمت جونگین نگاه کرد. به نظر می‌‌‌آمد در گفتن چیزی مشکل داشته باشد. سپس با چهره‌‌‌ای درهم رو به او گفت:« جونگین! هرمس می‌خواد تو رو ببینه.» و زیرلب غرغرکنان گفت:« و پیام‌‌‌رسونی بهتر از من پیدا نکرده.»

 مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک) Where stories live. Discover now