قسمت پنجم

34 8 0
                                    

با غیب شدن جونگین، بکهیون تک حامی‌‌‌اش را از دست داد. به نظر می‌رسید تنها کسی که می‌‌‌تواند از او در مقابل ملکه‌‌‌ها و پادشاهان نور دفاع کند، همان فرمانده بود. پس از رفتن او و زئوس، سر و صدا باز بالا گرفت و تنها زمانی که خاندان سلطنتی نور اطمینان یافتند کسی خواهد بود تا جنگ را برعهده گیرد، یکی یکی به کمک افرادی از قبیله جونگین غیب شده و به سرزمین‌‌‌های خود بازگشتند.
آخرین فردی که می‌‌‌رفت حسام بود. او برگشت و رو به ملکه گفت:« می‌‌‌دونم چقدر نگران پسرت هستی می‌‌‌سو. من هم اگر جات بودم مطمئنا دلم نمی‌‌‌خواست پارسا به جنگ بره.»
« این تصمیمیه که زئوس گرفته و من باید بهش عمل کنم.»
« درسته. فقط خواستم بگم هر اتفاقی که افتاد، دروازه‌‌‌های قلمروی من به روی تو و پسرت بازه.»
« ممنون حسام. ولی فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.»
« باشه. این تعارف رو بذار برای مواقع ضروری و استثناها. روز بخیر.»
و آخرین پادشاه نور نیز در پس‌‌‌زمینه‌‌‌ی مشکی دیوار محو شد. شانه‌‌‌های مادرش پایین افتاد و بی‌‌‌حال بر روی نزدیک‌‌‌ترین صندلی نشست. صورتش را با دستانش پوشاند و آهی سوزناک از اعماق وجود کشید. بکهیون قدمی به سویش برداشت. با نزدیک شدن بکهیون سر مادرش نیز بالا آمد. چشمان بکیهون با صدها سوال پر شده بود. سوالاتی که دیر یا زود از مادرش می‌‌‌پرسید. ملکه سرش را بالا آورد و گفت:« میدونم خیلی سوال توی ذهنت داری بک. ولی امشب نه. بذار یه وقت دیگه. الان ذهنم خسته‌‌‌تر از اونیه که بتونم جوابت رو بدم.»
« اما من تا اون موقع می‌‌‌میرم.»
« بک! خواهش میکنم.»
« خیله خوب.»
« بیا بریم بالا. باید درباره‌‌‌ی اتفاقات جدید تصمیم‌‌‌گیری کنم و تو هم باید استراحت کنی.»
اما بکهیون دوام نیاورد. نصف شب بود و او که نتواسته بود چشم بر روی هم بگذارد، شبانه با پیچاندن دوباره‌‌‌ی سربازان سلطنتی از کاخ بیرون زد و به سمت عمارت جونگین رفت.
شب بود و کمتر کسی در کوچه و خیابان‌‌‌های شهر تردد می‌‌‌کرد. تنها گه‌‌‌گاه کالسکه یا مردی دوره‌‌‌گرد از خیابان می‌‌‌گذشت. حتی شهر نور، شب‌‌‌ها در تاریکی فرو می‌‌‌رفت. مکان عمارت را به خوبی می‌‌‌شناخت. آن‌‌‌سوی شهر و درست در کناره‌‌‌ی جنگل.
لباس تیره و بلندی بر تن کرده بود و این بار موهایش را با کلاه کشی مشکی رنگی پوشانده بود. کلاهی که امکان نداشت، او را لو دهد. نزدیکی عمارت که رسید، توانست سربازان تازه‌‌‌کار را که برای گشت‌‌‌زنی دسته دسته کنار هم حرکت می‌‌‌کردند، ببیند. به عمارت نگاه کرد. اتاق جونگین طبقه‌‌‌ی پنجم بود و بالکنی بزرگ داشت. چراغ اتاق هنوز روشن بود. پس جونگین نیز نخوابیده بود.
خوشحال عقب‌‌‌گرد کرد. پشت دیواری پنهان شد. چشمانش را بست و از بال‌‌‌هایش خواست تا بی‌‌‌آنکه دیده شوند، بر تنش جای خوش کنند. دردی کوتاه و لحظه‌‌‌ای بر کتفش نقش بست و سپس به همان سرعتی که آمده بود، از بین رفت. به عقب نگاه کرد. بخش از لباس پاره شده بود تا بال‌‌‌ها گسترده شوند اما هیچ بالی دیده نمی‌‌‌شد. راضی از عملکرد خود، خیز برداشت و در آسمان اوج گرفت. به کمک تاریکی شب، بی‌‌‌آنکه دیده شود به عمارت نزدیک شد و بی هیچ دغدغه‌‌‌ای بر روی بالکن، فرود آمد.
قدمی به سمت در اتاق برداشت که ناگهان با شنیدن صدای مکالمه‌‌‌ی دو فرد، ناخواسته بر جای خود میخکوب شد. گوش سپرد و توانست محتوای آن را بشنود. صدای جونگین اول به گوش رسید:« باید تا رسیدن اون موقع صبر کنیم.»
« مطمئنین هرمس دنبال تفریح خودش نیست؟»
« اون می‌‌‌گه این تقدیر از قبل نوشته شده و ما برای تحقق اون، نقشمون رو ایفا کنیم .»
« اما اینطوری دنیا از تعادل می‌‌‌ایسته.»
« دقیقا. همین هم منو گیج کرده یئول.»
« اینکار درست مثل خیانته.»
با شنیدن نام خیانت، بکهیون کنجکاوتر از قبل به در شیشه‌‌‌ای نزدیک شد اما بی‌‌‌دقتی کرده و سرش را محکم بر شیشه کوباند. مکالمه قطع شد و ثانیه‌ای بعد، هر دو مرد درون اتاق بالای سرش ظاهر شدند. صورت جونگین با دیدن بکهیون از عصبانیت قرمز شد. لیکن رنگ از رخسار همراه او پرید. جونگین با دندان‌‌‌هایی بهم چسبیده گفت:« لطف می‌‌‌کنی تنهامون بذاری فرمانده؟»
یئول تعظیمی کرد و به سرعت غیب شد. تنها دیدن چهره‌‌‌ی فعلی جونگین، هر کسی را می‌‌‌ترساند. ولی بکهیون نیز هر کسی نبود. او بی‌‌‌آنکه اجازه‌‌‌ی انفجار به جونگین دهد به سرعت پرسید:« هرمس کیه؟ می‌‌‌خواین چی‌‌‌کار کنید؟ من کلمه‌‌‌ی خیانت رو شنیدم اون...»
جونگین چشماش رو بست و پرسید:« چند وقته اینجایی بک؟»
« اونقدر هستم که بیشتر حرفاتون رو متوجه شده باشم.»
جونگین به چشمان بک زل زد. او به وضوح دروغ گفته بود و تنها چیزهایی که شنیده بود شاید چهار یا پنج جمله‌‌‌ی آخر بود. هیچ فردی از قبیله‌‌‌ی نور، دروغگوی خوبی نبود و هیچ کس بهتر از جونگین این را نمی‌‌‌دانست. آنها توانایی دروغ گفتن نداشتند. دستش را بر کتف بکهیون گذاشت و او را به داخل اتاق راهنمایی کرد.
« می‌‌‌دونی چیه بک؟ تو خون یه تلپورت‌‌‌کننده توی رگ‌‌‌هاته. حیف شد که به عنوان فرزند نور به دنیا اومدی.»
« منظورت چیه؟»
« چطوری تونستی از دست اون همه سرباز و نیروهای امنیتی در بری؟»
« آ. اون؟ کاری نداره که. اون سربازها هیچ وقت درست دل به کار نمی‌‌‌دن.»
جونگین لبخند عمیقی زد. حداقل تا زمانی که بتونه جواب خوبی گیر بیاره، ذهن بکهیون را به سمت دیگری منحرف کرده بود. بکهیون روی نیم‌‌‌ستِ مبلمانِ سلطنتی جونگین نشست. این اتاق رو بهتر از تمامی اتاق‌‌‌های دنیا می‌‌‌شناخت. هر چند که وقتی توسط تلپورت‌‌‌کنندگان دستگیر می‌‌‌شد، از تمامی آنها متنفر می‌‌‌شد، اما هرگز نمی‌‌‌توانست تصور کند روزی جونگین به عنوان بزرگترین حامی‌‌‌اش وجود نداشته باشد.
جونگین جلویش نشست. خدمتکاری در اتاق را زد و با لوازم پذیرایی داخل آمد. فنجان و قوری چینی سفید رنگی را بر روی میز دایره‌‌‌ای کوچک قرار داد و به سرعت بیرون رفت. همانطور که مایع قرمز رنگ را درون فنجان خالی می‌‌‌کرد رو به بکهیون گفت:« باید تازه‌‌‌کارهایی رو که برای نگهبانی می‌ذارم رو تنبیه کنم.»
« نه... اونا کارشون رو خوب انجام می‌‌‌دن.»
« واقعا؟ پس تو اینجا چی‌‌‌کار می‌‌‌کنی؟»
« خوب من.... چندتا سوال داشتم.»
« بپرس.»
بکهیون آب گلویش را قورت داد و گفت:« خوب تو بهم گفتی باید این سوال‌‌‌هام رو از مامان بپرسم. اما اون جواب منو نمی‌‌‌ده. همینطور که همیشه سوال‌‌‌هام رو بی‌‌‌پاسخ گذاشته. و در ضمن من عادت کردم تو سوال‌‌‌هام رو جواب بدی.»
« بک... تو این زمینه من هم خیلی اطلاعاتی ندارم که بخوام بهت بدم. این موضوع بیشتر به خاندان سلطنتی نور ربط داره.»
« اما خوب یه چیزایی می‌‌‌دونی دیگه.»
« باشه. بپرس. اگه بدونم جوابت رو می‌‌‌دم.»
بکهیون لبخند بزرگی زد و همینطور که در جیب لباسش به دنبال چیزی می‌‌‌گشت گفت:« یه ساعته دارم سوالام رو می‌‌‌نویسم روی کاغذ تا اومدم یادم نره.»
پس از پیدا کردن کاغذ، به جونگین نگاه کرد و پرسید:« زئوس دقیقا چیه؟»
« چی نه بک. باید بگی کی؟ خوب اون... بذار اینطور بگم. توی دنیای ما چندتا گروه بزرگ وجود دارن. قبیله‌‌‌ی نور، قبیله‌‌‌ی تاریکی، تلپورت‌‌‌کننده‌‌‌ها، شفابخشان و انسان‌‌‌ها. زئوس رئیس تمامی قبیله‌‌‌ی نوره.»
« رئیس همه؟ یعنی همه‌‌‌ی تمدن‌‌‌ها نور؟»
« درسته. قدرتش مافوق قدرتیه که فکر می‌‌‌کنی. اون به آسمان‌‌‌ها حکومت می‌‌‌کنه. باعث ریزش باران و رویش زمین می‌‌‌شه. اون از هر فردی در قبیله‌‌‌ی نوره، قدرتمندتره.»
«واو.. خوب سوال بعدی. من باید با چی روبه‌‌‌رو بشم؟»
« خوب... راستش فک کنم باید با چهارتا فرد روبه‌‌‌رو شی. افرادی که طبق افسانه‌‌‌ها می‌‌‌تونن به راحتی تعادل دنیا رو به هم بزن. در واقع هر وقت دنیا تغییر بزرگی به خودش دیده، اونا مسببش بودن. تمامی جنگ‌‌‌های جهانی هم به خاطر اونا شروع شد.»
« پس اونا آدم‌‌‌های بدین؟»
« نه بک. اونا درد کشیده‌‌‌ان و تنها یک اشتباه بزرگ دارن. اونا می‌‌‌خوان از دنیا به خاطر دردهایی که کشیدن، انتقام بگیرن. از تک‌‌‌تک افرادی که خیال میکنن، مسبب اتفاقات و ناراحتی اونا شده.»
« چه اتفاقی بدی براشون افتاده که اینطوری شدن؟»
«بک. کسانی پیدا می‌‌‌شن که دنیای آدما رو ازشون می‌‌‌گیرن. دنیایی که اونا دوست داشتن برای یک لحظه هم که شده در کنارشون به خوبی تجربه کنن.»
« مثل دنیایی که من می‌‌‌خواستم کنار مامان تجربه کنم؟»
« تو با اونا فرق داری. تو می‌‌‌دونی که مادرت چقدر دنبال رفاهته.»
« ولی اون هیچ وقت نیست.»
جونگین با این حرف بک ساکت ماند. به نظر می‌‌‌آمد شاهزاده جوان نیاز به خلوتی کوتاه داشته باشد. و حقیقتا همین بود. بکهیون پس از مدتی دوباره به حرف در آمد و پرسید:« جام جهان‌‌‌بین چیه؟»
« جام جهان‌‌‌بین؟ خوب اون برای ایرانی‌‌‌هاست. اینکه چطور کار میکنه رو هم باید اونا بگن. اما تا جایی که من می‌‌‌دونم تو این جام میشه تمام گوشه نقاط دنیا رو دید و همینطور گاه هم آینده رو باهاش پیش‌‌‌بینی کرد.»
« آها. خوب پس من باید چه آموزشایی ببینم؟»
« تو... من اینو تعیین نمی‌‌‌کنم. مامانت می‌‌‌گه.»
« می‌‌‌تونم یه ارتش درست کنم؟»
«واسه چی یه ارتش؟»
« خوب مگه قرار نیست بجنگم؟ باید یه ارتش داشته باشم یا نه؟»
« بک... راستش فکر کنم تو این مورد باید تنها عمل کنی.»
« چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا اونا منو درسته قورت میدن که.»
« خوب...»
« درست نمی‌‌‌گم؟ تو کمکم می‌‌‌کنی. مگه نه؟»
« بک به نظرم تو باید اونا رو متقاعد به خوب بودن کنی. نه اینکه واقعا باهاشون بجنگی.»
« اما..»
« اما دیگه نداره بک. بیشتر از این نمی‌‌‌دونم. من که پیشگو نیستم بچه. پاشو برو خونتون.»
« من هنوز سوال دارم.»
« بذار برای بعد.»
جونگین از جا برخواست و دست بکهیون را گرفت. در چشم به هم‌‌‌زدنی، آن دو در اتاق بکهیون بودند. بک به اطراف نگاه کرد و گفت:« خوب حالا که اینجاییم فقط یه سوال دیگه...»
« نه»
« خواهش.»
« خداحافظ بک.»
جونگین رفت و بکهیون با صورتی آویزان باقی ماند.

 مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک) Onde histórias criam vida. Descubra agora