قسمت یازدهم

21 6 0
                                    

سه ساعت از غروب آفتاب گذشته و عقربه‌‌های ساعت روی یازده‌‌و‌‌نیم قفل شده بود. نسیم خنکی از در باز بالکن به درون اتاق می‌‌آمد و خبر از بهاری دلچسب می‌‌داد. ماه درست نیمه بود و جونمیون کاملا مجذوب آن. پرده اتاق را کنار زده و روی تخت دراز کشیده و تمام مدت به خوابی که دیده بود، می‌‌اندیشید. به آن تصاویر و مخصوصا به آن مرد آتشین. این چند روز را به هیچ عنوان به یاد نمی‌‌آورد. نمی‌‌دانست چه بلایی بر سرش آمده و چرا رگ دستش بریده شده. هیچ به یاد نداشت که در آن مدت کجا بود و چه می‌‌کرد. تنها آن خواب و بس.
کشش فراوانی برای یافتن آن مرد آتشین پیدا کرده بود. نمی‌‌دانست آن حس مزخرف را از کجا یافته که اگر مرد آتشین پیدا شود، می‌‌تواند به تمامی بدبختی‌‌های خود پایان دهد. تنها اگر می‌‌توانست از آن دیوانه‌‌خانه فرار کند...
سرش را برگرداند و به بالکن نگاه کرد و با دیدنش فکری شوم بر سرش افتاد. برخاست و به سمت بالکن رفت و درست لبه‌‌ی آن کنار نرده‌‌ها ایستاد. برای مدتی به پایین خیره شد و در ذهنش ارتفاع را محاسبه کرد. به حدی بلند نبود که نتواند از پسش برنیاد. اما به هر حال ارتفاع داشت.
روی نرده‌‌ها نشست. نفس عمیقی کشید و در ذهن خود لحظه‌‌ی پریدنش را مجسم کرد. در یک آن حس کرد انرژی زیادی در تک‌‌تک سلول‌‌هایش دوید و

پرید.

جالب بود. به راحتی بر روی دوپا فرود آمد. ایستاد به اطراف نگاه کرد. نه مثل اینکه واقعا خیال نبود. به خودش نگاه کرد. چه بر سرش آمده بود. چرا حس می‌‌کرد می‌‌تواند هر کاری را انجام دهد؟ چرا احساس قدرت می‌‌کرد. لبخند بزرگی زد. حال که این قدرت را داشت چرا از آن استفاده نمی‌‌کرد؟
این بار به یاد رنجرها افتاد و خیال کرد و می‌‌تواند مانند آنها به کمک سایه-ها، بی‌‌آنکه دیده شود، تمامی طول باغ را دویده و به آنسوی باغ رود. همان شد... درست به مانند رنجری کارآزموده و بی‌‌آنکه روزانه هزاران بار تمرین کند، توانست تمام طول مسیر را به پیش رود. سپس از دیوار حیاط بالا رفت و درون کوچه پرید.
کمی که از هیجان ناشی از قدرت جدیدش کم شد، به یاد آن افتاد که نه ماشین برداشته و نه کیف پول خود را به همراه آورده. کمی به خود لعنت فرستاد. اما به هر حال خیال بازگشت به سرش نزد. لذا به راه افتاد و به سمت انتهای کوچه رفت.
وقتی به خیابان نزدیک شد، حس کرد بهتر از قبل می‌‌بیند و می‌‌شنود. خوب این قسمت قدرتش را دوست نداشت. حس می‌‌کرد چراغ‌‌های شهر چشمانش را می‌‌زنند و صداهای عجیب و غریب از تکه‌‌تکه منطقه گانگنام به گوش می‌‌رسد.
مدتی بی‌‌آنکه خبر داشته باشد، به سمت رودخانه‌‌ی هان قدم می‌‌زد. ساعت حدود دو شب بود و برج نامسان از دور خالی از سکنه به نظر می‌‌آمد. درست میانه‌‌ی پل رودخانه هان ایستاد و به اطراف خیره شد. واقعا کجا باید می‌‌رفت؟ چرا بی‌‌هیچ نشانی‌‌ای راه افتاده بود؟ سرش را به اطراف برگرداند و از گوشه‌‌ی چشمش نور طلایی رنگ نظرش را جلب کرد.
به سمت لبه‌‌ی پل به راه افتاد و توانست خط طلایی رنگی را کف رودخانه ببیند، که نظرش را جلب می‌‌کند و او را به سمت فرامی‌‌خواند. دلیلش برای خود نیز روشن نبود اما به نظر می‌‌رسید آن خط طلایی مسیر رسیدن به مرد آتشین را به او نشان می‌‌دهد. پا بر روی نرده‌‌های پل گذاشت و از روی آن به رودخانه خیره شد.
درست قبل از آنکه تصمیمش را برای پریدن قطعی کند، صدای چرخ ماشین‌‌هایی که به سرعت پشت سرش توقف می‌‌کرد، به گوش رسید و بوی لنت ترمز فضا را پر کرد و همان دم صدای فریاد دایه‌‌اش به گوش رسید:« سوهو خواهش می‌‌کنم بیا پایین.»
آرام چرخید و به چهره‌‌ی نگران دایه نگاه کرد. او دوباره فریاد زد:« خواهش می‌‌کنم. چرا با خودت اینکار رو می‌‌کنی؟ بیا پایین سوهو جان. بیا.»
اما جونمیون تنها با چهره‌‌ای بی‌‌احساس به او خیره شد. اولین باری بود که انجام کاری، برایش بیش از گوش سپردن به حرف‌‌ها دایه یا پنهان شدن در آغوش او، لذت بخش بود. سرش را به سمت خط طلایی چرخاند. آن راهنما مسیر آرامش را به او نشان می‌‌داد مسیر نجات از آن مرداب تعفن‌‌آور را. چشمانش را بست و خود را به درون رودخانه انداخت. صدای جیغ دایه از پشت سرش شنیده شد.
آب درون دماغش فرو رفت؛ راه نفسش را بند آورد و به آرامی او را در آغوش فشرد و درست زمانی که در آستانه‌‌ی مرگ بود، آب به سرعت خود را عقب کشید و حبابی دورش را در بر گرفت. چشمانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. خود که متوجه نشده بود، اما چشمانش تماما مشکی بود و از خود نوری آبی رنگ ساطع می‌‌کرد. راهنمای طلایی را از نظر گذراند و در امتداد آن شروع به حرکت کرد. موجودات آبی با دیدنش فرار می‌‌کردند و به سرعت در دورترین مکانی که می‌‌توانستند، پنهان می‌‌شدند. گویا او ترسناک-ترین و شیطان‌‌صفت‌‌ترین انسان روی زمین بود.
با آنکه ساعت‌‌ها شنا کرده بود و حتی پرتوهای نور خورشید، درست تا میانه‌‌های رودخانه نفوذ کرده بود، باز هم بی وقفه شنا می‌‌کرد. دقیق نمی-دانست کجا می‌‌رود اما به خوبی آگاه بود که انتهای این مسیر او را به مرد آتشین رویاهایش می‌‌رساند و آن مکانی که آن مرد باشد، مشخصا برایش آرامش به همراه دارد. یا شاید هم نه...
تا بتواند انتهای خط طلایی را پیدا کند، یک روز تمام گذشت و باری دیگر شب فرا رسید. از آب بیرون آمد و به ساحل سنگی رودخانه که به پارکی جنگلی ختم می‌‌شد نگاه کرد. ناخودآگاه می‌‌دانست، مایل‌‌ها تا رسیدن به جایی که می‌‌خواست برود، فاصله دارد. خوب... اصلا کجا بود؟ به سمت یکی از درختان رفت و همانجا زیرش نشست. از آنجایی که خیس نشده بود هیچ حسی از سرما نیز نداشت. کم‌‌کم خواب بر چشمانش غلبه کرد و به آرامی چشمانش را بست. عیب نداشت فردا به ادامه‌‌ی مسیر فکر می‌‌کرد. او باید آن فرد را می‌‌یافت. باید...
صبح زود با صدای خنده‌‌ی کریه کسی از خواب برخواست و صورت زشتی را مقابل خود دید. فردی که مقابلش نشسته بود نه تنها زشت بود، بلکه چاق و بدلباس و کثیف هم بود. چشمانش به شدت ریز، سرش طاس و گردنش کلفت بود و صورتش مانند کوسه هیچ مویی نداشت. مردک دهانش را باز کرد و همانطور که بوی تند سیر را به مشام جونمیون می‌‌راند، گفت:« هوی یارو؟ چرا اینجایی؟» صورت جونمیون بی‌‌اختیار درهم فرو رفت. خدای من دهانش به شدت بدبو بود. مرد که واکنشی از او ندید. ضربه‌‌ای به شونه‌‌اش زد و گفت:« هوی با توام.»
جونمیون به اطراف نگاه کرد. گله‌‌ای ده نفره از آدم‌‌های زشت. چه لاغر و چه درشت‌‌اندام او را احاطه کرده بودند. به نظر می‌‌آمد قرار نبود به راحتی از آن مهلکه جان سالم به در ببرد. فرد مقابلش که از بی‌‌توجهی جونمیون حرصش گرفته بود، یقه‌‌اش را گرفت و او را سمت خود کشید:« زنده نمونده کسی که به کی‌‌بی بی‌‌توجهی کنه.»
جونمیون نگاهی سرسری به یقه‌‌اش انداخت و سپس با صدای آرام گفت:« ولم کن.» مرد مقابل با چشمانی عصبی به او نگاه کرد. نه مثل اینکه خیال رها کردنش را نداشت. دستانش را بر روی دستان مرد گذاشت و شروع به فشار دادن کرد. فشاری که هر لحظه نه تنها از قدرتش کاسته نمی‌‌شد بلکه نیرومندتر از قبل به نظر می‌‌رسید. مرد که از زور بازوی جونمیون تعجب کرده بود، به چشمانش زل و با دیدن چشمان تماما مشکی جونمیون، ترسید. پس دستانش را از دور یقه‌‌ی او باز کرد. اما جونمیون مجالی دیگر نداد و با تمام قدرت آن مرد را به عقب هل داد به نحوی‌‌که سرش به سنگ برخورد و گیج و منگ بر روی زمین پهن شد.
یکی از لاغرترین افراد آنجا با دیدن آن صحنه با تعجب گفت:« تو به کی‌‌بی ضربه زدی؟» سپس بلند فریاد زد:« هی بچه‌‌ها یه درس درست و حسابی به این بدید.» تقریبا پنج نفر همزمان با هم به سمتش آمدند. جونمیون به آنها نگاه کرد و خود نیز برخاست. چهر‌‌ه‌‌اش مصمم شده بود زیرا که به قدرت تازه کشف کرده‌‌اش ایمان داشت. اجازه داد آن افراد جلو آیند و حمله را آغاز کنند.
یکی که اندامش نسبت به دیگران بهتر بود، مشتش را بالا آورد تا بر صورتش فرود آورد. اما جونمیون زودتر از آنکه او بتواند کاری از پیش برد، مشتش را با دستی گرفت و با کناره‌‌ی دست دیگرش به گلوی او ضربه‌‌ای محکم زد. سپس دست دیگر مرد را دور سر خود گرداند و او را بر زمین کوباند.
برای دقایقی چهار مرد دیگر ترسیدند. اما با فریاد دیگری از جانب همان مرد لاغر به خود آمدند و باز به سویش هجوم بردند. دیگر دفاع جایز نبود. خود نیز می‌‌بایست کاری از پیش برد. به کمک یک پا پرشی بلند کرد و با دیگری ضربه‌‌ای سخت بر سر مردی دیگر زد. روی یکی از زانوانش نشست و به مدد پای دیگرش، به پاشنه‌‌ی مرد بعدی ضربه زد و او را بر زمین انداخت و سپس با آرنج بر سرش کوباند.
ایستاد. مرد چهارم پایش را بالا آورد تا به کمرش ضربه زند. از اولین ضربه-اش فرار کرد. اما ضربه‌‌ی دومی را که به سمتش می‌‌آمد، گرفت. آرنجش را به شدت بر روی ران پایی که در دست داشت، کوباند. ضربه چنان بود که تا به یقین مدت‌‌ها آن مرد نمی‌‌توانست راه رود. پس از آن دستش را مشت کرد و بر گیجگاه او کوفت.
برگشت و به مردانی که با تعجب به او نگاه می‌‌کردند خیره شد. گردنش را به اطراف خم کرد و قولنج خود را شکست. این بار همگی با هم به او حمله کردند. اما او به راحتی گفت:« مثل اینکه تنتون بد می‌‌خاره.»

 مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک) Where stories live. Discover now