درست راس ساعت هفت صبح جونمیون خود را به بیمارستان رساند و پس از فرستادن هارام، روی صندلی کنار تخت نشست. دیشب تخت دیگر اتاق پر شده بود و بیماری که رویش دراز کشیده بود، دست از ناله کشیدن برنمی-داشت. با خود اندیشید" بهتر نبود برای دایهاش اتاق خصوصی میگرفت". مشخصا نباید از هیچ کمکی به او که تنها ناجی دوران کودکی پس از مادرش بود، دریغ میکرد.
پس از گرفتن اتاق و جابهجایی تخت، خوشحال از کاری که انجام داده روی مبل نشست و چهرهی دایهاش را از نظر گذراند. صورتش چین و چروک افتاده بود و دستههای باریکی از موی سپید در پسزمینهی مشکی رنگ تلاش میکرد از زیر کلاهی که بر سر داشت، بیرون زنند. پس از کمی گوش سپردن به صدای متناوب دستگاه، برگههای کارش را بیرون آورد و شروع به بررسی آنها کرد.
اتاق رفته رفته گرم شد و گواه از فرارسیدن ظهر داد. از بادیگاردی که پشت در به نگهبانی ایستاده بود، خواست که غذا بخرد. سپس کتش را در آورد و آن را بر روی مبل انداخت و کنار پنجره ایستاد. نمای شهر از بالا زیبا و نفسگیر بود. حرفهای دیشب هارام برای لحظاتی گوشهایش را پر کرد. واقعا از مرگ پدرش ناراحت میشد؟ به دایهاش نگاه کرد. او آرام بر روی تخت دراز کشیده بود و بیهوشی پس از عملش کمی طولانی و خطرناک به نظر میرسید
و باز در افکارش غرق شد. مطمئنا هارام از دیدن تشنج مادرش، حسابی وحشتزده شده بود وگرنه او بیش از هر کس از رابطهی بد او با پدرش خبر داشت. مشخصا جونمیون نمیتوانست مردی را که پسش زده بود، ببخشد. روی صندلی نشست و باز به دایهاش زل زد. شاید اشتباه دیده بود اما انگار کبودی وحشتناکی زیر گلوش وجود داشت. خم شد و به آرامی یقهی لباس بیمارستان را پایین کشید. کبودی بزرگی از گردن تا جایی نامعلوم به وجود آمده بود که دیدنش، تنها بر عصبانیت جونمیون افزود. دست برد و به آرامی آن را لمس کرد. با حس پوست کبود زیر دستش، دایهاش لرزید. به او نگاه کرد. دقیقا چه بلایی سرش آمده بود که حتی در بیهوشی، این چنین می-لرزید؟
با تکان خوردن مردمک چشمان دایه بر زیر پلکهایش، به سرعت دست او را گرفت و با اضطراب به آنها خیره شد. دقایقی گذشت و حرکت مردمکها متوقف شد. ناامید خود را عقب کشید. اما همین که تلاش کرد دستانش را عقب بکشد، ناگهان چشمان دایه باز شد و با تمامی قدرت دستان جونمیون را گرفت و او را به سمت خود کشید.
جونمیون با دادی خفیف به جلو پرتاب شد و وقتی سرش را بالا گرفت با دو جفت چشمان تمام سیاه روبهرو گشت. ترسید و سعی کرد خود را عقب بکشد. اما دایهاش محکمتر از قبل او را نگه داشت و او را مجبور کرد به چشمانش خیره شود. هر چند ترسیده بود اما نمیتوانست تکان بخورد. حس کرد مچ دستش بریده شد و چیزی مانند دود غلیظ وارد زخمش شد. فریاد کشید، بدنش جمع شد و شروع به لرزیدن کرد. اما با آنکه به تقلا افتاده بود، باز هم نمیتوانست خود را از حصار دستان دایهاش بیرون بکشد.
پایش را محکم به یکی از ظرفهای فلزی اطراف زد و آن را انداخت. سعی کرد فریاد بلندتر بزند. گریهاش گرفته بود. کاش بادیگارد را نمیفرستاد. دستش را دراز کرد تا بتواند میلهی نگهدارندهی سرم را پرتاب کند. به امید آنکه با سر و صدای ایجاد شده، کسی نجاتش دهد.
در مابین تمامی زحماتی که برای رهایی خود میکشید، چیزی بیشتر از قبل او را ترساند. صدایی کلفت و مردانه که از گلوی دایهاش بیرون آمد:« به زندگی پر رنج و خشمت خوش اومدی شاهزاده.»
وحشت سرتاپای جونمیون را با شنید این حرف فرا گرفت. بیش از قبل دست و پا میزد و بیش از قبل به خود آسیب میرساند. صدای دویدن کسی از بیرون میآمد و جوانهی امید رهایی را در قلبش میکاشت. اما با سیاهی رفتن چشمانش، آفت ناامیدی، جوانهاش را از بین برد.
بالاخره دستان نیرومند دایه از دور مچش آزاد شد و جونمیون لرزان را بر کف اتاق انداخت. جونمیون درست از قبل از بسته شدن چشمانش، دایهاش را در حال تشنج دید و دیگر نفهمید که چه شد.
*
درست نمیدانست کجاست و چطور به آنجا آمده. اطرافش را تاریکی محض فراگرفته بود و صدای خنده کریه کسی از دور میآمد. لباسی بر تن نداشت و میتوانست تصاویری از خاطراتش را درون سیاهی مطلق اطراف ببیند. پدرش را دید که با مادرش بحث میکند و خودش گوشهای چمباتمه زده و بیصدا گریه میکند. حس بدبختی آرام آرام در تک تک سلولهایش دوید. تصویری دیگر ظاهر شد. هارام کنار مادرش نشسته بود و او برایش کلوچه میپخت. هر دو با هم میخندیدند و حسادتش را شعلهور میساختند.
دستانش شروع به لرزیدن کرد. به نظر میرسید بیشتر از قبل میبیند و میشنود. صورت خودش را درون برکهای درخشان، که چندی پیش در فضای تاریک اطراف به وجود آمده بود، دید. چشمانش خالی و سیاه بود. اما چرا از خودش نترسید؟ صدای خنده از پشت سرش میآمد؟ نه...
خودش داشت با صدایی بلند میخندید. سرش را برگرداند و جسد زنی زیبارو با بالهایی بزرگ و سفید رنگ را مقابل پاهایش دید. هیچ حسی نداشت. کسی صدایش کرد. برگشت و مردی شعلهور را دید. صورتش پیدا نبود اما او را سوهو میخواند و آرامش را به قلبش هدیه میداد. این موارد اخیر خاطراتش نبودند. پس چه شده بود؟ چرا آنها را میدید؟
YOU ARE READING
مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک)
Fantasyبکهیون تنها کسی است که میتواند در مقابل سرنوشت شوم قبایل نور بجنگد و آنها را نجات دهد. اما در مقابل نیز فرد کمتوانی نیست. او شاهزاده تاریکیست....چانیول! شما میتونید برای خوندن این کتاب به وبلاگ fantasystories.blog.ir مراجعه کنید یا نام «شاهزاده...