قسمت چهاردهم

55 9 2
                                    

مدتی قبل، حدود نصف شب، هانول، دایه جونمیون، ناگهان با دلشوره‌‌ای وحشتناک از خواب بیدار شد. کمی به تاریکی اتاق زل زد و به زور از جا برخاست. به سمت آشپزخانه رفت و کمی آب نوشید. چراغ اتاق هارام همچنان روشن بود. به او سری زد. دخترش پشت میز مطالعه‌‌اش همانطور که درس می‌‌خواند، به خواب فرو رفته بود. او را بیدار کرد و به رخت‌‌خواب فرستاد. سپس به پذیرایی برگشت و روی مبلی در تاریکی نشست.
مشخصا بی‌‌خوابی امشب دلیلی داشت. او پس از آنکه از خانه رئیس کیم اخراج شده بود، نتوانسته بود کاری دیگر پیدا کند. دلش برای جونمیون تنگ شده بود. او نتوانسته بود جونمیون را ببیند، آن هم درست زمانی که او سعی کرده بود خودش را بکشد. دقیقا چه رخ داده بود؟ چرا او سعی کرده بود خودش را بکشد؟ آن هم در اتاق دایه‌‌اش؟  هارام می‌‌گفت پرستارها صدای درگیری از اتاق شنیده بودند. اما چطور؟ چطور ممکن بود او با کسی دعوا کرده باشد و هیچ کس آن فرد را ندیده باشد؟ ای کاش به هوش بود.
بار دیگر به دلشوره‌‌ای که آنشب مانند خوره بر جانش افتاده بود اندیشید. چه اتفاقی قرار بود بیوفتد؟ به شدت نگران بود و وقتی به جونمیون فکر می‌‌کرد، نگرانی‌‌اش بیشتر می‌‌شد. طاقت نیاورد و به یکی از صمیمی‌‌ترین دوستانش که در خانه‌‌ی آقای کیم کار می‌‌کرد، زنگ زد. پس از چندین بوق، صدای خواب-آلود دوستش را شنید:« الو؟»
« هی دوشیما... ببخشید که بدموقع زنگ زدم.»
« هوم... چیه؟»
« می‌‌تونی بری به ارباب جوان سری بزنی؟»
« ارباب جوان؟ منظورت جونمیونه؟ می‌‌شه بپرسم این وقت شب چرا یهو یاد اون افتادی؟»
« نمی‌‌دونم. حس خیلی بدی دارم. برو بهش یه سری بزن.»
« خیله خوب، خیله خوب. از صبح خودتو کشتی از بس زنگ زدی در موردش پرسیدی. این آخرین باره ها.»
« باشه. باشه.»
« خوب قطع می‌‌کنم، دوباره بهت زنگ می‌‌زنم.»
اون چند دقیقه برای هانول به مدت یک سال گذشت. دوشیم پس از تقریبا یک ربع دوباره تماس گرفت و با صدایی که از نگرانی می‌‌لرزید گفت:«هانولا. اون نیست. اون نیست. رفته... یعنی فرار کرده. نگرانی‌‌ات درست بود...»
و هانول نفهمید که چطور گوشی را قطع کرد، لباس پوشید و از خانه‌‌ی کوچکش بیرون زد. تاکسی گرفت و به سمت خانه‌‌ی آقای کیم راهی شد و باز هم نفهمید که چطور در آن تاریکی توانسته، بدن لرزان جونمیون را درست لبه‌‌ی پل رودخانه هان ببیند، از راننده درخواست توقف کند و سپس با گریه التماس کند که جونمیون خود را نکشد و در آخر...
او پریده بود. جونمیونش پریده بود و عذاب وجدانی را در قلبش کاشته بود که مطمئن بود هرگز از دلش رخت نخواهد بست.
و امروز، با خبری که از زنده ماندن جونمیون به گوشش رسیده بود، امیدی تازه یافته و بی‌‌درنگ به مکانی که جونمیون را یافته بودند، آمده بود. با توقف ماشین در مقابل ایستگاه پلیس، بی ‌‌آنکه منتظر آمدن محافظ‌‌ها و وکیل خانواده کیم بماند، به درون ایستگاه پلیس دویده بود. سربازی که جلوی در ساختمان ایستاده بود با دیدنش به سرعت برخاست و سد راهش شد. « شما اجازه ندارید همینطوری برید تو... اول کارت شناساییتون بدید و کارتون رو بگید.»
« اما من..»
« اون خانم با ماست.» صدای وکیل از پشت سرش آمد. او کارتش را درآورد و مقابل سرباز گرفت و سپس ادامه داد:« من وکیل خانواده کیم هستم و برای فردی به نام کیم جونمیون اینجا اومدم.»
« این افراد با شمان؟»
« بله.»
سرباز نگاه بدی به آنها انداخت و گفت:« باشه... می‌‌تونید برید داخل.»
هانول بار دیگر دوید و خود را به بخشی رساند که که جونمیون آنجا بود. به اطراف نگاه کرد و در مابین آن هیاهوی پلیس‌‌ها، معترضان، مجرمان و طلبکاران، توانست جونمیون را در سلول انفرادی انتهای راهرو ببیند. قلبش به تپش افتاد. چه شده بود؟ به سمت سلول‌‌ها رفت و دستش را دور میله‌‌ها حلقه کرد و با صدایی لرزان گفت:« سوهویا!»
جونمیون با شنیدن این لفظ با تعجب سرش را بالا گرفت. صورتش پر از زخم‌‌های کوچک و بزرگ بود و کنار لبش همچنان به خون آغشته. جونمیون با دیدن دایه‌‌اش چشمانش بیشتر از قبل گرد شد. به زور از جا برخاست و مقابلش قرار گرفت. دستش را بر دستان دایه‌‌اش گذاشت و به آرامی اشکی را که لجوجانه سعی بر چکیدن داشت، از صورت دایه‌‌اش پاک کرد.« خاله!»
« آخه این چه وضعه سوهویا! به خودت نگاه کن. کاملا داغون به نظر میای.»
« چیزی نیست. یکم با چند نفر دعوام شد. برای چی اومدی دنبالم؟»
« اومدم ببینم چه بلایی سر پسرم اومده.»
« حالا که می‌‌بینی. من زنده‌‌ام. نترس پس. ایناهم سریع خوب می‌‌شن. این چندوقته خیلی عوض شدم.»
هانول به آرامی کنار سلول نشست. جونمیون نیز کنارش، آن سوی میله‌‌ها نشست. هانول پرسید:« چرا اونکاری کردی سوهو؟ چرا تلاش کردی خودتو بکشی؟»
« من کاری نکردم خاله. من نمی‌‌خواستم خودمو بکشم. نه اون روزی که تو بیمارستان بودم و نه زمانی که از رودخونه پریدم.»
« یعنی چی؟»
« نمی‌‌دونم. انگار به اونکار مجبور شده بودم.»
« مجبور؟»
« آره....»
ناگهان صدای فریاد وکیل خانوادگی کیم از پشت سر اومد:« منظورت چیه که اون تک نفره یه گله آدم رو زده؟ اصلا با عقل جور میاد؟ اونا که آدم معمولی نیستن که، یه مشت گانگسترن.»
هانول با تعجب به عقب برگشت و به حرف وکیل گوش سپرد. پلیسی که با او صحبت می‌‌کرد گفت:« فکر می‌‌کنی ما باور کردیم خودمون؟ او پسر خودش اعتراف کرده همه رو زده. چه انتظاری داری؟»
هانول با تعجب به جونمیون نگاه کرد:« این چی می‌‌گه؟ راسته؟»
جونمیون به سردی به پشت نگاه کرد و گفت:« گفتم که این چندوقته عوض شدم. اما اون مردا... من واقعا زدمشون خاله. اونا سعی کردن بهم آسیب بزنن. منم نذاشتم.»
هانول با نگرانی نگاهی به او انداخت. به نظر می‌‌رسید فردی که مقابلش نشسته آدم دیگری است. سعی کرد بر ترسی که ناگهان در دلش جوانه زده بود، غلبه کند و گفت:« خیله خوب باشه. پاشو وسایلت رو جمع کن. می-بریمت خونه.»
دقیقا یک ساعت بعد جونمیون آزاد شد و توانست به سمت خانه حرکت کند. تا حدودی می‌‌دانست چه چیزی در خانه به انتظارش نشسته است. چیزی که نمی‌‌دانست آن بود در پی دیدارش با فرد مورد نظر، قرار است اتفاقات ناخوشایندی برایش بیوفتد. اتفاقاتی که این چند روز گذشته را برایش مانند یک برگ خشکیده در مقابل درخت تنومند زندگی‌‌اش قرار می‌‌داد.
با ورود به خانه، دوشیم که به سختی اندام درشت خود را تکان می‌‌داد مقابل او و هانول تعظیم کرد و گفت:« فک کنم آقای کیم می‌‌خوان بیننتون.»
جونمیون آهی کشید. این دقیقا همان فردی بود که خود نیز در انتظار دیدارش به سر می‌‌برد. آرام زیرلب گفت:« فعلا خسته‌‌ام. بعدا باهاش صحبت می‌‌کنم.»
« اما فکر کنم ایشون عصبانی بشن.»
« اون همیشه از دستم عصبانیه.»
جونمیون پس از زدن آن حرف، به سمت طبقه بالا به راه افتاد و درست در میانه راه کریس را دید. با اخم به او زل زد. اما کریس نه تنها چیزی نگفت بلکه خود را به دیوار چسباند تا او از کنارش رد شود و وقتی هانول را پایین پله‌‌ها دید، قدم بلندی برداشت و به آرامی پرسید:« چرا اینقده زخم و زیلی بود؟»
هانول سری تکان داد و گفت:« فکر کنم توی بد دردسری افتاده. کریس! می‌‌تونی با پدرت صحبت کنی تا کمتر باهاش بحث کنه؟»
« من؟ من خودم از بابا می‌‌ترسم. حالا بیام از اون طرفداری کنم؟ بعدش هم اون کی از من طرفداری که حالا براش جبران کنم؟»
« اون برادرته؟»
« برادر؟ اون منو دشمن خودش می‌‌دونه!»
هانول چشم‌‌غره‌‌ای به او رفت و همانطور که پشت سر دوشیم به سمت آشپزخانه راهی شده بود، گفت:« یه جوری نگو انگار خودت خیلی دوستانه باهاش برخورد کردی»
« اون بیشتر آدمای دور و ورش رو از خودش می‌‌رنجونه. می‌‌دونی چقدر تلاش کردم بهش نزدیک بشم؟ اون فکر می‌‌کنه اگه اسمی از مادرش نیست به خاطر منو مادرمه!!!!»
هانول با عصبانیت سمتش برگشت و گفت:« الان حرف این نیست که اون چی فکر می‌‌کنه. گفتم می‌‌تونی کمکش کنی یا نه؟»
« نه.»
« خوب پس برو رد کارت.»
کریس اخم غلیظی کرد و از آشپزخانه خارج شد. هانول پشت میز نشست و دستش را زیر چونه گذاشت و از دوشیم پرسید:« به نظرت چی می‌‌شه؟ می-ترسم پدرش خیلی باهاش بد برخورد کنه.» دوشیم سبد بزرگ کاهوی شسته شده را روی میز گذاشت و همانطور که بدن چاقش را به زور پشت میز جا می‌‌داد گفت:« تو خیلی نگرانشی هانول. بلاخره که چی؟ اینم مثل همه‌‌ی اتفاقات دیگه توی زندگی این بیچاره می‌‌گذره و می‌‌ره.»
« ولی اینبار فرق می‌‌کنه. نمی‌‌دونم چرا ولی خیلی دلشوره بدی دارم.»
« ای بابا تو هم. راستی بد نشه برات اومدی اینجا. مگه رئیس نگفت که دیگه نیای؟»
« آره. اما باید بمونم پیش این بچه. نمی‌‌تونم تنهاش بذار. حداقل نه تا زمانی که با پدرش روبه‌‌رو نشده.»

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 28, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

 مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک) Where stories live. Discover now