قسمت نهم

21 8 1
                                    

به سختی چشمانش را باز کرد و به محیط کم نور اطراف خیره شد. به دست راستش سرم وصل و دست چپش باندپیچی شده بود. سرش را به آرامی گردانند و هارام را گوشه‌‌ی اتاق، بر روی صندلی دید. خوابش برده بود. چرا آنجا بود؟ چه بلایی بر سرش آمده بود؟ چرا دستش می‌‌سوخت؟ هیچ به خاطر نداشت. سعی کرد تکان بخورد که دردی وحشتناک بر کمر و کتفش را افتاد و آه از نهانش برخاست. هارام با شنیدن ناله‌‌ی جونمیون از خواب پرید و به سرعت بالای سرش آمد و پرسید:« حالت خوبه؟»
به سختی جواب داد:« آره خوبم.»
« می‌‌رم دکترو خبر کنم. صبر کن.»
« نه. نرو.»
هارام به سمتش برگشت. جونمیون تلاش کرد دستش را بگیرد و چون نتوانست، هارام خود اینکار را کرد. « دقیقا چه بلایی سرم اومده؟»
« این دقیقا همون چیزی که ما می‌‌خوایم بدونیم. تو سعی کردی خودتو بکشی؟»
« چی؟ نه.»
« پس چی؟»
جونمیون چشمانش را بست و تلاش کرد به خاطر آورد چه بر سرش گذشته است. اما همچنان ذهنش تهی بود. « من نمی‌‌دونم چی شده. ولی نخواستم خودمو بکشم.»
هارام با ناراحتی سمتش بازگشت و گفت:« این چیزیه که دکترا گفتن. ببین سوهو! تو رو روی زمین پیدا کردن. اونم وقتی که حسابی ازت خون رفته بود. مچ دستت بریده بود و اصلا وضعیت خوبی نداشتی. پرستارا می‌‌گفتن قبلش صدای زد و خورد شنیده بودن ولی هیچی تو اتاق نبود. به نظرشون تو خودتو کتک زدی. تازه اونجا دوربین مدار بسته‌‌ای هم نبوده که... سوهو! داری به حرف‌‌های من گوش می‌‌دی؟»
جونمیون تنها با شنیدن نام سوهو در افکارش غرق شده بود. یاد خوابش و آن مرد آتشین افتاده بود. قضیه از چه قرار بود؟ چرا حس می‌‌کرد آن مرد تنها کسی است که می‌‌تواند او را از مخمصه‌‌ی زندگی بی‌‌هدفش درآورد؟ با تکان خوردن شانه‌‌اش از عالم افکار خارج شد و به هارام نگاه کرد. هارام پرسید:« کجایی تو؟ صد بار صدات زدم.»
«پدرم درمورد این قضیه می‌‌دونه؟»
« معلومه که میدونه.»
و این یعنی بدبختی جونمیون. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. هارام گفت:« می‌‌رم بگم یکی بیاد ببینتت. بابات هم تو بیمارستانه. فک کنم رفته با چند نفر صحبت کنه که این قضیه جایی درز نکنه. این کارت دیگه واقعا احمقانه بود.» هارام از در خارج شد و جونیمون را با افکار جدیدی تنها گذاشت. اینکه چطور باید از آنجا فرار کند و آن مرد آتشین را ببیند!
*
بکهیون درست وسط میدان تمرین ایستاده بود و با چهره‌‌ای گرفته به استاد جدیدش نگاه می‌‌کرد. پیرمردی هاف‌‌هافو که مطمئنا می‌‌خواست تمام روز را به خاطر لاغر و ظریف بودنش مسخره‌‌اش کند. با صورتی گرفته و چشمانی پر التماس به جونگین که پشت نرده‌‌های میدان تمرین ایستاده بود، نگاه کرد. اما حتی آن نگاه مظلومانه نیز نتوانست دل فرمانده را به رحم بیاورد. گاهی وقت-ها جونگین واقعا بی‌‌رحم می‌‌شد.
پیرمرد صدایش کرد. رویش را به سمتش برگرداند و او گفت:« خوب گوش کن شازده. درسته که بیرون از اینجا کاملا مختاری حتی گردنم رو بزنی اما توی این رینگ، من استادم و تو شاگرد.» بکهیون سرش را به نشانه‌‌ی تاسف تکان داد. این مرد اگرچه فردی توانمند بود، اما یک عقده‌‌ای محض به شمار می‌‌رفت. او ادامه داد:« درسته که قدرت اصلی خاندان نور، استفاده از نوره. اما چون تو باید بجنگی، پس باید بیشتر هم بدونی. الان هم قراره کمی آب‌‌بازی کنیم بچه. آماده‌‌ای؟»
بکهیون زیرلب گفت:« نه»
« چی گفتی؟ بلند بگو ببینم»
« گفتم آره.»
«خوب پس. بگیر که اومد.» و توده‌‌ای عظیم از آب به سمتش پرتاب شد و مستقیم به شکم بک خورد. درد امانش را برید و او را به گوشه‌‌ای پرتاب کرد. پیرمرد فریاد زد:« بجنب شازده. تا آخر روز که وقت نداری!»
بکهیون بلند شد و لباسش را تکان داد تا شن‌‌های چسبیده به آن بریزند. بار دیگر به جایگاه جونگین نگاه کرد. او دیگر آنجا نبود. گلوله‌‌ی آبی دیگر به سمتش پرتاب شد و مستقیم به سرش خورد. به شدت بر زمین افتاد و به زور روی دستانش تکیه داد. موهای نقره‌‌ایش تمام بر پیشانی‌‌اش چسبیده بود و لباس تمرین سلطنتی کاملا خیس شده بود. به نظر می‌‌آمد آخر روز قرار است سرما بخورد.
تمرین پیرمرد تا مدتی ادامه داشت. او بی‌‌وقفه به سمتش گلوله و یا شلاق-هایی از جنس آب پرتاب می‌‌کرد و مدام می‌‌گفت: « حتی جلوی اینم نمی-تونی وایسی؟ اینا ساده‌‌ترین حرکاتی که می‌‌شه با آب انجام داد بچه.» و انقدر لفظ بچه تکرار شد که بکهیون نیز خودش را بچه خطاب می‌‌کرد.
نزدیک غروب آفتاب، جونگین دستور توقف داد. پیرمرد سمتش تعظیمی کرد و از میدان تمرین بیرون رفت. بکهیون حتی نفهمید جونگین چه زمانی بازگشت. با رفتن پیرمرد، کسانی که برای دیدن تمرین بکهیون یا در حقیقت برای مسخره کردن او آمده بودند نیز رفتند. جونگین به سمت بک آمد، زیربغلش را گرفت و کمک کرد که بایستد. لباس چرمی‌‌اش بوی چوب سوخته می‌‌داد و بکهیون برای دانستن جایی که رفته بود، حاضر بود به اندازه‌‌ی سه روز دیگر همین حالا با آن پیرمرد مبارزه کند و تنها کتک خورد.
اما جلوی خود را گرفت و به محض آنکه توانست رو پاهایش بایستد گفت:« پیرمرد خرفت. حسابش رو می‌‌رسم.» جونگین با لحنی شیطنت‌‌بار گفت:« پیرمرد؟»
« بله پیرمرد. یارو اصلا مراعات سرش نیست. غرغرو بدبخت. فکر نکن از دست تو هم عصبانی نیستما. تو بدتر از اون حتی. چرا نیومدی به من کمک کنی؟ اصلا کجا رفته بودی؟»
« بک گوش کن. تو باید..»
« من باید تمرین کنم. یه سرنوشت بزرگ دارم. فقط از پسش من برمیام. اینقده ذهنمو از این حرفا پر نکن. جواب سوال منو بده»
«متاسفم ولی این قضیه محرمانه است.»
« متنفرم از این محرمانه‌‌ها.»
چند قدم دیگر به جلو برداشتند که فردی مقابلشان سبز شد. او به آنها تعظیم کرد و منتظر دستور ماند. بک با تعجب به پسر مقابل نگاه کرد. چشمانی کشیده و صورتی زیبا داشت. موهایش مشکی و کوتاه بود و لباسی درست به همان شکل لباس جونگین پوشیده بود. کاپشن و شلواری از جنس چرم. با کمی دقت بکهیون توانست بوی چوب سوخته را نیز از لباس او حس کند. از نگهبان‌‌ها بود؟ پس چرا تا به حال او را ندیده بود؟
صدای جونگین را شنید که می‌‌گفت:« ممنون که پیشنهادم رو قبول کردی دنیل.» و سپس خطاب به بک ادامه داد:« گوش کن بک. سرم از این به بعد خیلی شلوغ می‌‌شه و نمی‌‌تونم ازت محافظت کنم. دنیل یکی از بهترین تلپورت‌‌کننده‌‌هاست و من امیدورام بتونی به عنوان دوست و محافظ خودت قبولش کنی.»
با شنیدن این حرف بک دستپاچه شد. یعنی چی که جونگین دیگر از او مراقبت نمی‌‌کرد؟ او تنها کسی بود که بک می‌‌توانست بهش اعتماد کند.
« و اگه قبول نکنم؟»
« خوب متاسفانه تو این زمینه مجبوری قبول کنی.»
بکهیون با غضب به جونگین نگاه کرد اما جونگین تنها سرش را کمی خم کرد و سپس بازوی بکهیون را در دستان دنیل گذاشت و غیب شد. بک زیر لب گفت:« مردک عوضی!»

 مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک) Where stories live. Discover now