قسمت ششم

40 10 6
                                    

***
شب گذشته نیز سهون در غار خوابید و اینک تمامی بدنش درد می‌‌‌کرد. پدرش صبح زود با اره و دیگر وسایل چوب‌‌‌بری از راه رسیده بود و مشغول اره کردن شده بود. از آنجایی که بال‌‌‌های سهون خشک شده بود، با هر بار تکمیل و شکل‌‌‌گیری یک چوب، تخته را به میانه‌‌‌ی دریاچه و درست بر روی صخره می‌‌‌آورد و پدر آنها را بهم میخ می‌‌‌کرد. آنقدر بر فراز دریاچه پرواز کرده بود که علاوه بر کتف، بال‌‌‌هایش نیز درد می‌‌‌کرد. حتی می‌‌‌توانست صدای اعتراض آنها را نیز بشنود. انگار که دو نفر یک سره بر سرش غر می‌‌‌زدند.
چارچوب اصلی خانه که چیده شد، پدرش دستور توقف را صادر کرد. با این جواز علاوه بر سهون، چانیول نیز از فرط خستگی بر روی سطح سنگی و سفت غار ولو شدند.
نام‌‌‌سا از زنبیلی که به همراه آورده بود، چند ساندویچ مرغ بیرون آورد و بین خودشان تقسیم کرد. دو پسر جوان درجا هر چه که داشتند بلعیدند و مطمئنا می‌‌‌توانستند باز هم بخورند.
پس از مدتی کار از سر گرفته شد و کم‌‌‌کم شکل و شمایل خانه‌‌‌ی کج و معوجی پدیدار گشت. از آنجایی که خود صخره قابلیت تبدیل به یک خانه را نداشت، آنها به کمک ستون‌‌‌های چوبی، خانه‌‌‌ای مناسب‌‌‌تر بر فراز صخره ساخته بودند. خانه‌‌‌ای که با میخ و پیچ به هم وصل شده بود. پس از دو روز کاری سفت و سخت، کار اتمام یافت و بلاخره هر سه، آن -سوی دریاچه به تماشای هنرشان پرداختند. خانه‌‌‌ی ساخته شده تنها اتاقی کوچک با تختی درون آن بود. پدرش فردا تمامی وسایلی را که یک اتاق خواب احتیاج داشت برای چانیول می‌‌‌آورد. چان با خوشحالی نگاه دیگری به اتاقش انداخت و گفت:« می‌‌‌تونم دفتر و کتاب‌‌‌هایی رو که برام می‌‌‌آوردید هم بذارم تو اتاقم؟»
« البته که می‌‌‌تونی چان.»
رگه‌‌‌هایی از شادی در صدای نام‌‌‌سا شنیده می‌‌‌شد. نصف شب شده بود و نام‌سا به زحمت از جا برخواست و آماده‌‌‌ی رفتن شد. سهون با حسرت به پدر نگاه کرد. نام‌‌‌سا گفت:« تو که سالو ساختی پسر. اینم روش.»
« ولی من می‌‌‌خوام رو تختم بخوابم.»
چان با خوشحالی گفت:« می‌‌‌تونی از مال من استفاده کنی.»
« خل شدی؟ بیام بغل دست تو بخوابم؟»
« ولی تخته به اندازه دو نفر جا داره.»
سهون چشماش رو باریک کرد و پرسید:« چه نقشه‌‌‌ای تو سرت داری؟»
و در همان دم پس گردنی محکمی از طرف پدرش دریافت کرد.« با چان درست حرف بزن بچه.»
«خیله خوب. درد گرفت.»
با خروج نام‌‌‌سا، چانیول به سمت گوشه‌‌‌ای از غار دوید؛ دستش را درون حفره‌‌‌ای کوچک مابین دیوار فرو کرد و به زحمت چند دفتر و جامدادی درآورد. سهون به سمت چان رفت و با دیدن آنها ناگهان فریاد کشید:« یاااا. اونا کتاب‌‌‌های منن. دست تو چی کار می‌‌‌کنن؟»
« بابات برام آوردشون.»
« بابای من دقیقا چی مونده که برات نیورده باشه؟»
چان خندید و دفتر و کتاب‌‌‌ها را به سمتش گرفت گفت:« لطف می‌‌‌کنی اونا رو ببری اون ور؟»
« چی؟ بازم من؟»
« آره. اگه بخوام با شنا ببرمشون که خیس میشن. فقط تو می‌‌‌تونی.»
« بال‌‌‌هام درد می‌‌‌کنه.»
« اینو ببری هم بازم درد می‌‌‌کنه. فرقی به حالت نداره که. ببرش.»
سهون با حرص کمی به چان خیره شد. دفتر و کتاب‌‌‌ها را از دستش گرفت، بال‌‌‌هایش را باز کرد و با عصبانیتی مضاعف به سمت خانه پرواز کرد. چان لبخندی زده و به دنبالش درون آب پرید. وقتی چان به اتاق رسید، سهون روی تخت نشسته و کتابی را چان به او داده بود، نگاه می‌‌‌کرد. چان با استفاده آتش درونی، لباس‌‌‌هایش را خشک کرد و وارد اتاق شد.
سهون کتاب را به سمت چان تکان داد و گفت:« قول داده بودم اینو به دوستم قرض بدم. ولی هرگز پیداش نکردم. حسابی هم به خاطرش کنف شدم. اونوقت تمام این مدت دست تو بود.»
« ببخشید.»
« اینو نگفتم که معذرت خواهی کنی.»
سهون نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« خوب این تخت شاید به اندازه دو نفر جا داشته باشه، اما نه به اندازه‌‌‌ی دو آدم و نصفی.»
« نصفی؟»
« منظورم این شرخران که پشتم وصلن.»
« اینجوری بهشون نگو. ناراحتشون می‌‌‌کنی.»
« خوب ناراحت بشن. کتفم به خاطر اینا به شدت می‌‌‌سوزه. اصلا برن به درک. دلم نمی‌‌‌خواد همینطوری پشتم آویزون شن.»
« تو خلی. من اگه بال داشتم خیلی کارا باهاش می‌‌‌کردم.»
« مثلا چی اونوقت؟»
« چه می‌‌‌دونم الان.»
« ببین تو هم جوابی نداری بدی.»
سهون به بال‌‌‌هایش نگاه کرد. صداهایی که از سمتشان می‌‌‌شنوید این بار بیشتر از قبل شده بود. با عصبانیت رو به آنها گفت:« می‌‌‌شه خفه شید و برگرد همونجایی که بودید؟ کتفم داره میشکنه.»
هنوز جمله‌‌‌ی سهون تمام نشده بود که دردی وحشتناک در کتفش پیچید. بال‌‌‌ها انگار به خواسته‌‌‌ی او عمل کرده و هم‌‌‌اینک به درون بدنش فرو می‌رفتند. سهون به خود پیچید و از تخت پایین افتاد. دقایقی درد طول کشید ولی وقتی از بین رفت، چان با صدایی پر از شگفتی گفت:« سهون! اونا دیگه نیستن.»
سهون به عقب نگاه کرد. واقعا از بال‌‌‌ها خبری نبود. یعنی به همین سادگی بود؟ یعنی باید از آنها می‌‌‌خواست؟ چقدر احمق بود که این را قبلا متوجه نشده بود. او خود نیز با حیرت گفت:« واقعا نیستن.»
« آره. و این یعنی تو هم روی تخت جا می‌‌‌شی.»

 مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک) Onde histórias criam vida. Descubra agora