آرام و بیصدا مقابل منظرهی نفسگیر دریا ایستاده بود. فریاد مرغان دریایی از دوردست به گوش میرسید و غروب را غمانگیزتر میکرد. کفشهایش را درآورد و پاهای برهنهاش را بر سطح ساحل شنی قرار داد. با برخورد موجها بر انگشتان پایش تمامی دردهای کهنه را هر چند برای لحظهای به آب سپرد. چشمانش را بست و با نفسی عمیق هوای تازه را به درون ریه کشید و با تمام وجود از آن لذت برد.
مدتی بود که دنبال فرصتی این چنینی میگشت. فرصتی که فارغ از وجود دغدغههای روزمره و شلوغی شهر، راحت و آسوده کنار دریا قدم زند. آب همواره به او آرامش میبخشید. نسیمی خنک از لابهلای تاروپود لباسش گذشت و تنش را نوازش کرد. قدمی به جلو برداشت و قدمی دیگر...
چه میخواست کند؟ خود نمیدانست. حس میکرد باید خود را به آب بسپارد. قدمی دیگر برداشت. صدایی از پشت آمد. کسی نامش را فریاد می-زد:« قربان. این کار رو نکنید. خطرناکه.» اخم کرد. محافظش به سمتش دوید و دستش را گرفت.
« خودم میدونم دارم چی کار میکنم. کی بهت اجازه داد بیای جلو؟»
« اما قربان. پدرتون خواستن مراقبتون باشیم.»
« یه سوال ازت دارم نامگون.»
« بفرمایید قربان.»
« از کی دستور میگیری؟»
« ببخشید؟»
« کی بهت پول میده؟ از کی دستور میگیری؟»
« از شما.»
« خوب سرت تو کار خودت باشه. فهمیدی؟»
« بله قربان.»
« میتونی بری.»
با رفتن محافظ به سمت دریا بازگشت اما درست قبل از آنکه دوباره آرامشش را بدست آورد، گوشیاش زنگ خورد. با عصبانیت گوشی را از جیبش در آورد و درست قبل از آنکه آن را به دریا بیندازد، نام هارام را دید. هارام دختر مادرخواندهاش بود. دختری پازده ساله که از خواهرش بیشتر دوست میداشت. گوشی را جواب داد:« سلام هارام.»
« اوپا...» صدای هارام میلرزید و موجب شد دلشورهای عجیب بر دلش بیافتد.
« چی شده هارام؟»
« مامان حالش بده. اوردمش بیمارستان. اما نمیدونم چیکار کنم دیگه. میگن باید یه سری فرمها رو پر کنم. میخوان عملش کنن. من میترسم.»
« خیله خوب. اول آروم باش. اون برگههایی که دربارهی عمل هست رو امضا کن. منم میام. کدوم بیمارستانی؟»
« بیمارستان هان موجانگ.»
« خیله خوب. من حداکثر یه ساعت دیگه اونجام. نترس خوب! حال خاله خوب میشه. باید بشه.»
گوشی را قطع کرد و بیآنکه کفششهایش را بپوشد به سمت محافظان دوید و فریاد زد:« بجنب ماشین رو روشن کن. میرم بیمارستان هان موجانگ.»
در راه رفتن به بیمارستان، لباسهایش را مرتب کرد و پس از توقف در مقابل درب ورودی، به سرعت به داخل بیمارستان دوید. جلوی پیشخوان ایستاد و گفت:« تقریبا یه ساعت پیش یه خانم میانسال به فامیلی سو نیاوردن؟ فک کنم سکته قلبی مشکلشون بود.»
« همراهشونین؟»
« بله.»
« اون تو اتاق عمله. انتهای راهرو دست راست.»
به سرعت به آن سمت رفت. هارام با لباس مدرسه بر روی نیمکت بیرون اتاق عمل نشسته بود و با دستانی مشت کرده و چشمانی اشکی به دیوار مقابل خیره شده بود. او سرش را بالا آورد و با دیدنش، ایستاد. به جلو رفت و هارام را در آغوش کشید. آن دختر تنها چیزی که هماکنون نیاز داشت، آغوشی گرم برای پناه گرفتن بود و جونمیون تنها کسی بود که میتوانست او را درک کند.
مدتی نگران و بیقرار پشت درهای بستهی اتاقعمل نشسته بود و تلاش میکرد دختر گریان کنارش را آرام کند. دایهاش را از خانوادهاش بیشتر دوست داشت. او تنها کسی بود که طی بیست و هفت سال عمرش، از او دفاع کرده بود. تنها کسی یادش مانده بود، او نیز وجود دارد و در مقابل تمامی دردهایی که به خاطر شغل پدرش بر او وارد شده بود، سدی ایجاد کرده بود.
همیشه از خود میپرسید با چه رویی به چهرهاش نگاه میکند. سوالی که هیچ گاه جوابش را پیدا نکرده بود. سرش را بالا گرفت و به تابلوی بالای در اتاق نگاه کرد. همچنان عمل دایهاش تمام نشده بود. نتواسته بود حرفی از زیر زبان دخترش بیرون بکشد. سرش را بر روی دیوار قرار و اجازه داد خاطراتش تمامی ذهنش را پر کند.
پدرش همواره رویای سیاست و قدرت را در سر میپروراند و تمام تلاش خود را نیز برای عملی شدن آن انجام میداد. رفتارهایش با دیگران بر روی سیاستی دوستانه بود اما زمانی که به خانه میآمد، هر آنچه که نفرت و کینه از دیگران در قلب خود جمعآوری کرده بود، بر سر او و مادرش خالی میکرد. دقیقا شش سال داشت که مادرش سکته کرد و چشمانش را بر همیشه بست. از آن زمان به بعد، دایهاش نقش مادرش را بر عهده گرفته بود.
سه سال پس از فوت مادرش، زن انگلیسی ثروتمندی به نام آدلین، به عنوان همسر جدید پدرش، وارد خانه شد. زنبابایی که هرگز کاری به کارش نداشت و عملا زمانی که دایه و هارام خانه نبودند، او منزویی و تنها بود. آدلین پسری دیگر به دنیا آورد و نامش را کریس گذاشت. پسری که برای اهالی خانه از او مهمتر بود. کسی که تکتک لحظات زندگی را برایش تلخ میکرد.
حس کرد سر هارام از روی شانهاش برخاست. به او نگاه کرد. چه شده بود. هارام مقابل در ایستاد و درست چند دقیقه بعد، در اتاق عمل باز شد و دو پرستار بیرون آمد. روی تابلو را نگاه کرد. عمل تمام شده بود. ایستاد. تختی را که دایهاش روی آن دراز کشیده بود، بیرون آوردند. هارام دوید و همراه تخت به سمت بخش مراقبتهای ویژه به راه افتاد. جونمیون ماند تا با دکتر صحبت کند.
دکتر نگاهی به او کرد و گفت:« بیمارتون، خونریزی داخلی بخش روده داره. متاسفم که اینو میگم آیا کسی این خانم رو زده؟»
« کسی اون زده باشه؟ فکر نمیکنم. راستش من خبر ندارم. خارج از شهر بودم.»
« به هر حال اون خانم به شدت آسیب دیده و البته خیلی هم دیر به دکتر مراجعه کرده. همین دردها هم به نظرم موجب سکته شده. اون قدر که نیاز به عمل جراحی فوری داشته باشه. لطفا ازش مراقبت کنید.»
جونمیون شوکزده و نگران سرش رو خم کرد و دکتر رفت. چه شده بود؟ آیا پدرش واقعا از حد گذارنده بود؟ یا اتفاقی دیگر افتاده بود. تنها جواب دست هارام بود. او باید میدانست چه پیش آمده است.
وارد اتاق شد و به هارام نگاه کرد. او سرش را بر روی تخت مادرش گذاشته و به آرامی گریه میکرد. جونمیون جلو رفت و گفت: « هارام! باید باهات صحبت کنم.»
« میدونم چی میخوای بگی.» هارام سرش را بلا گرفت و ادامه داد:« اما کار رئیس نبود.»
« مطمئنی؟»
« آره. من نمیفهمم چرا همه چی رو به بابات میچسبونی ولی تقصیر اون نبود. مامان ایستاده بود توی آشپزخونه. منم پشت میز نشسته بودم و درس میخوندم که یهو حس کردم نفس مامان گرفت و زمین افتاد. بعدش شروع کرد خون بالا آوردن. من ترسیدم. اگه آقای چا نبودن نمیدونستم چی کار کنم.»
« پس کار پدرم نبوده!»
جونمین روی صندلی کنار تخت نشست و به چهرهی دایهاش خیره شد. خسته و درمانده به نظر میرسید. مدتی را در سکوت گذراند و گفت:« بهتره بری خونه هارام. من اینجا مواظب خاله هستم.»
« نه. تو برو خونه. دلم نمیخواد ببینیم رئیس دوباره باهات دعوا کنه.»
« برای پدر مهم نیست من کی برم. فقط تو دیدش نباشم کافیه.»
هارام نفس عمیقی کشید و به او نگاه کرد. هر چند که بیشتر از شانزده سال نداشت، اما به مانند پیری خردمند، بیهیچ چشمداشتی، جونمیون را دلداری میداد و گاه او را نصحیت میکرد! و اینک باز روی نصیحتگرانهاش از خواب برخواسته بود.« گوش کن هر چقدر هم ازش متنفر باشی بلاخره اون مرد، پدرته. نذار روزی برسه که جای خالیش رو حس کنی سوهو.»
با شنیدن لفظ سوهو، بیاراده لبخندی زد. دایه و هارام درست به مانند مادرش، گهگاهی او را سوهو مینامید. آن هم به خاطر روحیه حمایتکننده-اش. جونمیون ایستاد و لباسش را مرتب کرد. میخواست برای چندمین بار حرف دختر عاقل زندگیاش را گوش دهد.
« پس، فردا میام اینجا. اما تو هم میری استراحت میکنی.»
« شرکت پـ...»
«دیگه حرفی نشنوم. همین قدر رو هم چون بهم گفتی انجامش میدم.»
هارام لبخند شیرینی زد و با چشم او را تا دم در بدرقه کرد. ناگهان جونمیمون بازگشت و قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت:« و در ضمن؛ فکر نکنم هیچ وقت از مرگ اون مرد ناراحت بشم.»
ESTÁS LEYENDO
مجموعه مرگ در آغوش خون ( کتاب اول: شاهزاده تاریک)
Fantasíaبکهیون تنها کسی است که میتواند در مقابل سرنوشت شوم قبایل نور بجنگد و آنها را نجات دهد. اما در مقابل نیز فرد کمتوانی نیست. او شاهزاده تاریکیست....چانیول! شما میتونید برای خوندن این کتاب به وبلاگ fantasystories.blog.ir مراجعه کنید یا نام «شاهزاده...