عحیبه ولی فکر کنم برف سرد داره کمکم گرم میشه
میخوام بیشتر...بیشتر...بیشتر منو تو خودش فرو ببرهتا جایی که دیگ نتونم به چیزی فکر کنم...
تا جایی که با هیچ تبدیل بشم!
اپا...نونا...فکر کنم حالا دیگ دیگه دنبالتون میام
_ هی! یکی اینجاست! فکر کنم یه بچه ست...
_ یالا بیا تا بیاریمش بیرون!...فکر کنم زیر این هم برف قایم شده بوده
اروم چشمامو باز کردم و نیم نگاهی به اون زن و مرد انداختم..
یکیشون منو با دستای عضلاتیش حمل میکرد بهم نگاه کرد و لبخندی زد
_ نگران نباش بچه...حالا دیگ جات امنه
سرمو روی سینش گذاشتم..
خیلی گرمه..
خیلی ارامش بخشه..
چشمامو بستم و ارامش ناگهانی ای رو درونم حس کردم
_ حالم خوبه...حالا دیگ حالم خوبه
دوباره با اون کابوس ها بیدار شدم
ولی این بار ، دیگ عرق نکرده بودم و نفس نفس نمیزدم
به جاش، داشتم گریه میکردم..
اشکای تو چشمم رو کنار زدم
دستمو مشت کردم و روی سینم گذاشتم...
_ همه چی خوبه...حالا دیگ حالت خوبه!
با خودم زمزمه کرد و مثل همیشه سعی کردم با دلداری دادن به خودم اروم شم...
----
_ یا!...جیمین! سریع تر حرکت کن!
_ باشه...باشه! دارم میام...
_ ایششش...برای چی اینقدر لفتش میدی؟ چیم ؟
_ اهه...ه...هیچی ته!...بیخیال...
_ ص...صبر کن جیمین! وایسا ببینم اون یه...اون لعنتی یه هیکی نیست!؟
به گردن جیمین نگاه کردم که حالا داشت کبودیا سینه و گردنشو با دست قایم میکرد و به چشمام نگاه نمیکرد
شبیه گوجه ای که چه عرض کنم...شبیه رب چین چین شده بود!
_ نگو که یونگی و تو ا...ان...ان...ان...انجامش دادین؟
_ یا اینطور نیست ته! اونجوی که فکر میکنی نیست
به جیمینی که داشت از خودش دفاع میکرد چشم غره رفت. میخواستم دوباره سین جینش کنم که صدای بوق ماشین متوقفمون کرد..
_ اوه...اومده که! بجنب ته! امم بعدا توضیح میدم باشه؟؟
بعدش به طرفشون دویدیم
اره...کلا یادم رفته بود که به دانشگاه میریم!
همشون داخل ماشین بودن جونگ کوک کنار هومی نشسته بود و یونگی هم عقب...
YOU ARE READING
Hidden love
Romanceتـهـیـونـگ بـا چـشـمـایـی ڪه بـا عـصـبـانـیـت پـر شـده بـود بـه طـرف جـفـتـش چـرخـیـد چـشـمـای جـونـگ ڪوڪ پـر از نـگـرانـی و نـاراحـتـی و هـمـیـنـطـور گـیـجـی بـود _ ڪه چـون مـن جـفـتـتـم... هــا... تـهـیـونـگ زمـزمـه ڪرد نـفـس عـمـیـقـی ڪـشـیـد و ا...