_ ته؟ بیبی؟
تهیونگ آهسته چشماشو باز کرد و آروم مالیدشون و بعد به زیباترین منظره ای که آرزو میکرد هروقت که از خواب بیدار میشه ببینه...
نگاه کردن به بازوهای گرم و قوی ای رو احساس کرد که دعا میکرد هیچوقت ولش نکنن...
آرامش بخش ترین صدای ضربان قلبی رو شنید که آرزو میکرد همیشه تو ذهنش اکو بشه...
و در اخر عطر آرامش دهنده ای رو بو کرد که عاشق بوش بود..
درواقع التماس میکرد ک همچین لحظاتی بازم براش تکرار بشه و محو نشه
_ اوه جونگ کوک...صبح بخیر
آروم گفت و لبخند پهنی زد
_ صبح توام بخیر بیبی...باید بیدار بشیم دیرمون میشه...
جونگ کوک با یه لبخند فرشته وار جوابش رو داد و هم زمان موهای جفتشو رو از صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید
تهیونگ سرخ شد و کاری جز لبخند زدن نتونست انجام بده و از صمیم قلب بابت اتفاقی که افتاده بود خوشحال بود
مدام اتفاقات دیشب رو به خاطر میاورد...
اعتراف کردنشون زیر ماه زیبا.....
نگاهش رو بالا آرود و با یه نیشخند بهش نگاه کرد
_ جونگ کوک.............من گشنمه هه هه
جونگ کوک به جفت کیوتش آروم خندید و هردو نفر به طبقه پایین رفتن
تهیونگ پشت کانتر آشپزخونه منتظر ایستاد و هم زمان جفتش رو که مشغول آشپزی کردن بود دید میزد...
و بعد یه دفعه صدای یه ضربه و افتادن شیشه رو زمین رو شنید و هر دو نفر بهم نگاه کردن در حالی که نگرانی از چهره تهیونگ میبارید
تهیونگ داشت بلند میشد که بره به سمت جایی که صدا اومده و همون موقع یونگی و جیمین رو به روشون ظاهر شدن
جیمین گونه اش کبود شده بود و با لبای خونی و در حالی که پوزخند میزد جفتش رو که داشت با عصبانیت دست و پا میزد و لگد میپروند براید استایل بغل کرده بود و میاورد
_ مادر جنده حرومی! ولم کن!
یونگی داد زد و هم زمان داشت دست و پا میزد...
پاهاش تکون میخوردن و با دستاش سعی میکرد از شر جفتش خلاص شه
جیمین آروم یونگی رو زمین گذاشت..
که البته یونگی فورا با باسن زمین خورد البته قبل از اینکه دچار پارگی از ناحیه کون بشه جیمین گرفتش
_ دیدی؟ حتی نمیونی درست وایسی! فقط اون دهنتو ببند و ممنون باش
جیمین پوزخند زده بود و یونگی با شنیدن اون حرف تک خنده ای کرد
YOU ARE READING
Hidden love
Romanceتـهـیـونـگ بـا چـشـمـایـی ڪه بـا عـصـبـانـیـت پـر شـده بـود بـه طـرف جـفـتـش چـرخـیـد چـشـمـای جـونـگ ڪوڪ پـر از نـگـرانـی و نـاراحـتـی و هـمـیـنـطـور گـیـجـی بـود _ ڪه چـون مـن جـفـتـتـم... هــا... تـهـیـونـگ زمـزمـه ڪرد نـفـس عـمـیـقـی ڪـشـیـد و ا...