"صبح بخیر!" به هری میگم که پشت میز نشسته و احتمالا داره درس میخونه. چشمام رو میمالم و وقتی بازشون میکنم با نگاه خیره ی هری مواجه میشم. خوشحالم اولین چیزی که اول صبحی میبینم لبخندشه. اوه! صبر کن من الان باید از دستش عصبانی باشم
"صبح بخیر؟ الان تقریبا ظهره لویی!" با خنده میگه. باورم نمیشه انقدر خوابیدم ولی-
شوکه میشم وقتی به واقعیت برمیگردم. من قرار بود امروز برایان رو ببینم."اوه شت!" با ترس میگم، ملافه ها رو کنار میزنم و گوشیم رو برمیدارم و چک میکنم که ببینم تماس یا مسیجی دارم یا نه ولی هیچی-
"راجب اون نگران نباش" سرم رو بلند میکنم و ابروم رو بالا میدم. اون میدونه؟ "تو با برایان قرار داشتی مگه نه؟" لحن صداش تند نیست ولی من آب دهنم رو قورت میدم. اون عصبانیه؟ خب من هستم. یا باید باشم!
اتفاقات اخیر هنوزم تو مغزم رژه میرن و من نباید با هری عادی رفتار کنم. ولی الان مسئله این نیست. من قرار بود برایان رو ببینم و خواب موندم. فاک!
من واقعا میخواستم باهاش صبحونه بخورم، مخصوصا بعد از قرارمون. ولی بعدش هری... من نباید همش راجب اون فکر کنم. نمیذارم اینو خراب کنه. نمیتونم."اون زنگ زد"
ولی من هیچ تماس از دست رفته ای نداشتم "واقعا؟"
"من بهش گفتم" لعنتی اون گوشیم رو جواب داده. "که تو خوابی و نمیتونی ببینیش"
"تو چی؟" داد میزنم و اون آه میکشه
"من نمیتونستم بیدارت کنم،" یجوری میگه انگار واضح ترین جواب ممکنه. خب باید این کار رو میکرد "تو به خواب کافی نیاز داری لویی" با ناراحتی ناله میکنم. این دومین باریه که این کارو میکنه.
"بهت گفته بودم راجب این چیزا از طرف من تصمیم نگیر." به تندی میگم و همزمان یه پیام معذرت خواهی تو گوشیم تایپ میکنم. شونه بالا میندازه. البته که براش راحت بود این تصمیم رو بگیره. من هنوز دارم با خودم میجنگم که بفهمم چرا اون نمیخواد من با برایان باشم، علاوه بر این دلیل که ازش متنفره احتمالا یه دلیل دیگه هم داره.
'من بیدارش نمیکنم'
' تو نمیتونی بهش صدمه بزنی'
حالا یادم میاد که با صدای گوشیم بیدار شدم و بعدش صدای هری رو شنیدم. باورم نمیشه واقعا اون حرفا رو زد.
"از دستم عصبانی شدی؟" میپرسه وقتی میبینه چیزی نمیگم و دارم لباسای امروزم رو انتخاب میکنم. حالا دیگه حواسش به کتاباش نیست.
"نمیدونم." یه چیزی فرق کرده. من نمیخوام از دستش عصبانی باشم حتی در حالی که هستم. و این بخاطر امروز نیست- راستش یه قسمت از من نمیخواست امروز با برایان سر قرار بره... بخاطر هری. میدونم این درست نیست ولی من نمیتونم جلوش رو بگیرم. من بخاطر دیروز عصبانی ام، و حتی الان نمیدونم که 'عصبانی' توصیف درستشه یا نه. اون خوب تونست معذرت خواهی کنه ولی من هنوز ناراحتم. و احساس سردرگمی میکنم.
YOU ARE READING
Say Something~L.S [Completed]
Fanfiction"یه چیزی بگو...دارم ازت دست میکشم... من فردِ خاصِ زندگیت میشم، اگر تو ازم بخوای... هر جایی بری من دنبالت خواهم اومد... یه چیزی بگو... دارم ازت ناامید میشم..." say something I'm giving up on you... Translator : @blueheartedme_