"اون خیلی وقته تو رو تو مشتش گرفته و تو حتی خبر نداری!" با صدای بلند داد میزنه.
این حقیقت نداره...
"کافیه برایان" من عصبانی ام. نمیخوام صورتش رو ببینم، نمیخوام باهاش حرف بزنم، اون خوشش میاد از ادما سوء استفاده کنه و بعد مثل یه تیکه آشغال دورشون بندازه، اون تمام چیزیه که انتظار نداشتم باشه. از این به بعد میخوام به حرف هری گوش بدم. دیگه اهمیتی نمیدم فقط میخوام از اینجا برم چون تو مود شنیدن مزخرفات برایان نیستم.
"تو همیشه طرف اون بودی، همیشه ازش دفاع میکردی، و طوری که دور و برش رفتار میکنی عادی نیست... من احمق نیستم لویی پس تو هم منو بازی دادی. و نمیتونم این حقیقت رو تحمل کنم که با اون عوضی بهم خیانت کردی"
"تو نباید از اون متنفر باشی..."
"خفه شو" داد میکشه و ساعدم رو محکمتر فشار میده "انقدر از اون دفاع نکن" صداش بالاتر میره "تو حس و حال خوبم رو خراب کردی" صداش عوض میشه و آروم تر حرف میزنه "تو همیشه منو دیوونه میکنی لویی" این پسر واقعا مشکلات جدی داره و من نمیدونم الان بدترین حسم بهش چیه. نفرت یا عصبانیت... "شرط میبندم اون تا الان بارها لمست کرده و فاک... من اینو میخواستم" دستش رو روی بازوم بالا پایین میبره.
"بذار برم" داد میکشم و تلاش میکنم عقب برم ولی بی فایده ست.
"اول باید به چیزی که بهش نیاز دارم برسم بعد میذارم بری..." لعنتی!
همون لحظه که برایان میخواد حرفش رو ادامه بده هری محکم درو باز میکنه و داخل میاد "دستای کثیفتو از روش بردار!" فریاد میکشه و من با چشمای گشاد بهش نگاه میکنم.
برایان از هری میترسه، من همیشه این فکرو میکردم و الان میتونم واضح تر ببینم. چون سریعا کنار میکشه و ازم دور میشه درحالی که از نگاهش ترس میباره. خوشحالم که هری اومد. من اکثرا از اینکه هری همیشه دور و برمه و تو هر شرایطی میتونه پیدام کنه شکایت میکنم ولی الان خوشحالم.
"هری..." از سر آسودگی آه میکشم و حتی متوجه نیستم چی گفتم.
به برایان نزدیک تر میشه ولی سورپرایز میشم وقتی اون عقب نمیکشه "اگه فقط یه بار دیگه دور و برش ببینمت اون وقت میدونم باهات چیکار کنم." چشمای هری تیره تر شدن، دندوناش رو روی هم فشار میده و برجستگی فکش بیشتر به چشم میخوره. دستاش رو مشت کرده و لباش به شکل یه خط صاف در اومدن.
برای برایان سخت نیست که تو چشمای هری نگاه کنه چون تقریبا هم قدن، ولی الان اونطور به نظر نمیاد. "این دستوره؟" جرئت حرف زدن پیدا میکنه
"آره." هری به سادگی جواب میده و تو یه چشم به هم زدن دستم رو میگیره و از اتاق بیرون میکشه. قدماش سریعن و من مجبورم بدوم که بهش برسم چون اون هنوز دستم رو ول نکرده. وقتی به انتهای سالن میرسیم، به سمت چپ میریم و هری منو به طرف دیوار میکشه و دستاش رو روی شونه هام میذاره "تو خوبی؟" چشماش همون نگرانی همیشگی رو نشون میدن. سرم رو به نشونه ی مثبت تکون میدم و هنوز بخاطر همه ی این اتفاقات شوکه شدم. "بهت که آسیبی نزد؟ زد؟" این بار به نشونه ی منفی سرم رو تکون میدم، هنوز نمیتونم حرف بزنم "لویی..." بازوهاش رو دورم حلقه میکنه، سرم رو به قفسه ی سینش میچسبونه و چونش رو روی موهام میذاره. "اون دیگه بهت دست نمیزنه لویی، یا حتی باهات حرف نمیزنه و نمیتونه یه قدم هم بهت نزدیک بشه. هیچ وقت... قول میدم" زمزمه میکنه و موهای پشت گردنم رو نوازش میکنه.
YOU ARE READING
Say Something~L.S [Completed]
Fanfiction"یه چیزی بگو...دارم ازت دست میکشم... من فردِ خاصِ زندگیت میشم، اگر تو ازم بخوای... هر جایی بری من دنبالت خواهم اومد... یه چیزی بگو... دارم ازت ناامید میشم..." say something I'm giving up on you... Translator : @blueheartedme_