احساس میکنم به شدت گرممه. حتی شاید دارم عرق میکنم اما... به طرز عجیبی احساس راحتی دارم. چون شب قبل رو یادمه و میدونم الان هری کنارمه. نه تنها کنارمه، بلکه دستاشو دور کمرم حلقه کرده و سرش رو بین قفسه سینه و شونه م گذاشته. نباید انقدر احساس راحتی بکنم! ولی خیلی خوب خوابیدم و این بهترین خوابی بود که بعد از برگشتن به دانشگاه تجربه کردم.
سعی میکنم گوشیم رو بردارم و ساعت رو چک کنم. ساعت ۱۱ صبحه، باورم نمیشه این همه خوابیدم. آخر هفته های پیش همیشه حدود ساعت ۹ بیدار میشدم.
ولی الان هم نمیتونم همینجوری بمونم و از این لحظه لذت ببرم چون نمیتونم حضور هری و لمسش رو نادیده بگیرم.به آرومی سعی میکنم بازوش رو از خودم دور کنم و از تخت بیرون بیام ولی تلاشای بی سر و صدام واسه بیدار نکردن هری بی فایده ست وقتی صداش رو میشنوم...
"نه" ناله میکنه و هنوز چشماش بسته ست و دستاشو محکم دورم حلقه کرده "لطفا بمون" با صدای آروم زمزمه میکنه. صداش گرفته و صادقانه بگم خیلی... نه لویی بس کن! نمیخوام این جمله رو تموم کنم!هری سرش رو تو گردنم فرو میبره و بیشتر بهم میچسبه و یه آه آروم میکشه که نشون میده تو این موقعیت خیلی راحته. منم یادم میره که گرممه و باید از تخت بیرون برم، در حال حاضر نمیتونم این کار رو بکنم. نمیخوام این موقعیت رو عوض کنم و باعث بشم هری ازم دور بشه. پس تصمیم میگیرم که بمونم.
"ممنونم." هری میگه و میتونم نفس گرمش رو روی پوست گردنم حس کنم. حتی جرئت ندارم یه کلمه هم حرف بزنم.
شاید یه چیزی رو فراموش کرده باشم مثلا اینکه... بین من و هری چیزی نیست. کاری که الان داریم میکنیم چیزیه که من هیچ وقت تصور نمیکردم با اون انجامش بدم. من نمیتونم اون رو تحمل کنم و بعضی اوقات دور و بر من عجیب رفتار میکنه. مثل دیروز. و حتی نمیخوام راجب وقتایی که اذیتم میکنه حرف بزنم. ترجیح میدم از کلمه ی اذیت کردن استفاده کنم تا لاس زدن.
اوه خدایا من بخاطر همه ی اینا ازش متنفرم!
من میتونستم راحت از روی تخت بلند بشم و نادیده ش بگیرم. ولی احساس میکنم نمیتونم... فقط میخوام وانمود کنم هنوز خیلی خستم و نمیتونم از تخت بیرون برم پس سعی میکنم این حقیقت که هری الان منو بغل کرده رو فراموش کنم تا اوضاع از این سخت تر نشه.
"بهتری؟" میپرسم و نمیدونم بیداره یا نه. واقعا خودم رو بخاطر اینکه تو این موقعیت میتونم حرف بزنم تحسین میکنم. به سقف خیره شدم و تقریبا ده دقیقه ست که نفسای گرم هری رو احساس میکنم و دیگه خوابم نمیبره.
یکم زمان میبره تا جوابم رو بده.
آروم تکون میخوره. نه اینکه دستاش رو از دورم باز کنه یا خودش رو عقب بکشه. فقط موقعیت سرش رو تغییر میده. "خیلی بهترم"
ESTÁS LEYENDO
Say Something~L.S [Completed]
Fanfic"یه چیزی بگو...دارم ازت دست میکشم... من فردِ خاصِ زندگیت میشم، اگر تو ازم بخوای... هر جایی بری من دنبالت خواهم اومد... یه چیزی بگو... دارم ازت ناامید میشم..." say something I'm giving up on you... Translator : @blueheartedme_