بالاخره به جلوی ورودی دانشگاه میرسم. اینجا برای من خیلی اشناست و دیگه هیجانی که سال پیش وقتی برای اولین بار به اینجا رسیدم داشتم رو حس نمیکنم. اگه بخاطر چهره های ناآشنا نبود میگفتم اینجا دقیقا همونیه که بود.
روی پیاده رو متوقف میشم تا از منظره ی روبروم لذت ببرم. نصف دخترا و پسرا در حال خداحافظی کردن با خانواده هاشون هستن. به دنبالش چمدون هاشون رو برمیدارن و بعد از عبور از دروازه ی بزرگ وارد دانشگاه میشن. نصف بقیه مثل من هستن. ما از قبل اینجا بودیم. ما نیاز نداریم خانواده هامون باهامون بیان و حرف هایی مثل "مواظب خودت باش" "این کارو بکن یا اون کارو نکن" تحویلمون بدن، که خب اخرش هم ما کار خودمون رو میکنیم. ما چشمای پر از اشک و خداحافظی های خسته کننده رو نادیده میگیریم که با سلام و احوال پرسی های دوستا و همکلاسیامون جایگزین میشن. به سمت راستم نگاه میکنم و دو تا از بهترین دوستامو میبینم که با هم تو ماشین تا اینجا اومدیم، از روی حالت صورتشون میشه فهمید اونا هم دارن مثل من فکر میکنن.
"برای یه سال دیگه آماده ای لو؟" لیام بهم نگاه میکنه و با لبخند گرمش میپرسه
"حتما" شونه بالا میندازم. این فقط یه سال دیگه تو دانشگاهه. سال قبل...نمیدونم.. خوب بود؟ فکر کنم معمولی بود، نمره هام خوب بودن -همونطور که انتظار داشتم- تو هیچ دردسر خاصی نیفتادم و چند تا دوست پیدا کردم، که شامل زین و لیام هم میشد. سال قبل یه شروع تازه برای من بود.
" خب من از آماده هم آماده ترم!" زین به روشنی لبخند میزنه و به لیام نگاه میکنه و دستش رو دور شونش میندازه، " حس میکنم قراره یه سال عالی باشه" اون در حالی که به من و لیام نگاه میکنه میگه و منم امیدوارم همینطور باشه.
"لو، بچه ی خوبی باش و چمدون رو با خودت بیار لطفا" زین با نیشخند میگه و با لیام جلوتر حرکت میکنه. اخم میکنم و یه نگاه بهش میندازم و بعدش خندم میگیره
"فکر کردی من کیم؟ خدمتکارت؟" با شوخی میگم و دو تا کیفم رو از روی زمین برمیدارم و به تنهایی وارد دانشگاه میشم، زین رو با نگاهی که میخواستم رو صورتش ببینم و لیامی که میخنده پشت سر میذارم
طبق انتظارم زین داد میزنه که منتظرش بمونم و لیام قدماش رو دنبال میکنه، کیفاشون رو از روی زمین برمیداره و به طرف من حرکت میکنن.
تو مسیر خوابگاه با خیلی از دوستامون احوال پرسی میکنیم و در حالی که هنوز زیاد ازشون دور نشدیم یه کله بلوند جلومون ظاهر میشه و ما نمیتونیم جلوی خندمون رو بگیریم
"هی گایز! چه خوبه که صورت ماهتونو دوباره میبینم" نایل با شوخی میگه و هر سه تامون رو یکی یکی بغل میکنه "خب میدونین امسال قراره کجا بمونین؟" با هیجان میپرسه
"آره من قراره با لیام بمونم!" زین یجورایی با افتخار میگه
لیام یه نگاه بهش تحویل میده که همون معنی رو میده. من هیچ وقت نتونستم رابطه ی اونا رو درک کنم. یا دوستیشون رو... من واقعا هیچ ایده ای ندارم که اونا چی هستن چون قبلا دوست با منفعت بودن- که اگه بتونم این اسمو روش بذارم- اما وقتی قراره امسال با هم بمونن پس یعنی این عنوان داره عوض میشه... امیدوارم براشون خوب باشه. در واقع من اهمیتی نمیدم و این قضیه آزارم نمیده چون من خودم هم گیم و فقط میخوام دوستام خوشحال باشن، که اگه قراره کنار هم خوشحال باشن پس چه بهتر.
VOUS LISEZ
Say Something~L.S [Completed]
Fanfiction"یه چیزی بگو...دارم ازت دست میکشم... من فردِ خاصِ زندگیت میشم، اگر تو ازم بخوای... هر جایی بری من دنبالت خواهم اومد... یه چیزی بگو... دارم ازت ناامید میشم..." say something I'm giving up on you... Translator : @blueheartedme_