"هری بیدار شو! زود باش!" برای بار چهارم صدای لویی رو میشنوم. باورم نمیشه انقدر صبور شده. لحنش خیلی آروم و نرمه و شونمو به آرومی تکون میده. اگه لویی قبلی بود حتما الان داشت کتکم میزد یا شاید از رو تخت هلم میداد تا رو زمین بیفتم، سرم داد میزد و... اوه صبر کن! لویی قبلی حتی نمیتونست الان رو تخت من باشه و اولین کاری که اول صبح انجام میداد داد زدن بود. من این لویی رو خیلی دوست دارم. ولی الان تنبلم و میخوام بخوابم پس روز اول کلاسا رو غیبت میکنم. ما همین دیروز رسیدیم چرا باید الان سر کلاس بریم؟
"هری!" دوباره تکونم میده و حس میکنم لباشو آویزون کرده. از همون لحظه که برای بار اول صدام زد بیدار شدم ولی همچنان چشمامو بسته نگه داشته بودم. بالاخره یه چشممو با تنبلی باز میکنم و آره... با لبای آویزونش مواجه میشم. اون خیلی دوست داشتنی دیده میشه. "تا یه ساعت کلاسامون شروع میشن!" به آرومی میگه و متوجه میشم بدنش چقدر بهم نزدیکه، نوک بینی هامونو به هم میماله و باعث میشه بخندم. امروز به خودم یادآوری کردم که چقدر عاشق این پسرم؟
"هنوز یه عالمه وقت داریم." با صدای گرفته میگم و تمام تلاشمو میکنم تا نخندم. "بیا همینجا بمونیم." دستامو دور بدنش حلقه میکنم و کاری میکنم رو بدنم دراز بکشه و حالا رو قفسه ی سینمه. بخاطر حرکت سریعم میخنده و آروم رو سینم میزنه. گوشه ی چشماش چین خوردن و این نشون میده واقعا خوشحاله...
'ولی... توام منو خوشحال میکنی میدونستی؟!'
و این حرف برای من خیلی اهمیت داره. بالاخره دارم کاری که میخواستم رو انجام میدم. خوشحال کردن لویی کارِ تمام وقت منه...
"هری ما نمیتونیم" میگه و همچنان میخنده درحالی که دستاشو رو قفسه ی سینم گذاشته.
"آره میتونیم!" با صدای بلند میگم و میخندم
"خرس گنده ی تنبل!" وقتی تلاش میکنه بلند شه محکم میگیرمش. طوری که صورتش میدرخشه و خنده هاش تو گوشم اِکو میشن باعث میشه قلبم ذوب بشه... "بذار برم! بذار برم!" خودشو تکون میده و تمام تلاششو میکنه تا دستامو از دورش باز کنه ولی موفق نمیشه.
"اوه، داری سرکش میشی! فکر کنم باید تنبیهت کنم!" صدام خشدار شده. حرکاتشو متوقف میکنه و انگار با نگاهش میپرسه میخوای چیکار کنی؟ ابرومو بالا میدم و نیشخند میزنم. تو یه چشم به هم زدن برش میگردونم و خودمو رو بدنش میندازم. "با بوسیدنت!" با صدای بلند میگم و شروع به بوسیدن گردنش میکنم، بعد سراغ گونه هاش، پیشونیش، بینیش و فکش میرم و اون فقط میخنده. ولی میدونم داره ازش لذت میبره و میخنده تا ناله هاشو مخفی کنه. میدونم چون پاهاشو باز میکنه و اجازه میده خودمو بینشون جا بدم و به آرومی موهای پشت گردنم رو میکشه و منو به خودش نزدیکتر میکنه.
"هری!" صورتمو بین دو تا دستش میگیره و کاری میکنه به چشمای همدیگه نگاه کنیم. میتونم نفس گرمشو که به لبام میخوره حس کنم و میبینم که لباشو لیس میزنه و طوری که این کارو میکنه خیلی تحریک کننده و سکسیه، فقط میخوام اون لبا رو ببوسم و از فرصت استفاده کنم... افکارم متوقف میشن وقتی لویی لبامونو به هم میچسبونه. بوسه مون آروم نیست. یکم شلخته ولی طولانیه، لبامو مزه میکنه، زبونشو رو لب پایینم میکشه و من دهنمو برای زبونش باز میکنم. اون داره کاری رو میکنه که من میخواستم باهاش انجام بدم، ولی شکایتی ندارم.
YOU ARE READING
Say Something~L.S [Completed]
Fanfiction"یه چیزی بگو...دارم ازت دست میکشم... من فردِ خاصِ زندگیت میشم، اگر تو ازم بخوای... هر جایی بری من دنبالت خواهم اومد... یه چیزی بگو... دارم ازت ناامید میشم..." say something I'm giving up on you... Translator : @blueheartedme_