chapter thirty four

2.8K 446 349
                                    




Song: Come Home - One Republic

No angel - Birdy

*

شاید امروز باید به کلاسام برم، جمعه ست و من فقط دو تا کلاس دارم. اگه الان از تخت بلند بشم سر وقت میرسم. نمیتونم همه چی رو خراب کنم، من اومدم اینجا تا دانشگاه رو تموم کنم، نه اینکه سر کلاسام حاضر نشم. من همیشه خیلی رو این مسئله حساس بودم و حالا حتی نمیتونم خودم رو بشناسم. حتی تلاش کردم خودم درسای این مدت رو بخونم ولی هیچی تو ذهنم نمیمونه. امروز تمرین هم دارم ولی بازم نمیخوام برم. فاک، احتمالا از تیم بیرونم کنن چون دو هفته ست که سر تمرینا حاضر نشدم.

من خیلی داغونم‌. ولی حداقل هنوز یکم قدرت بدنی دارم. البته نمیشه اسمش رو قدرت بدنی گذاشت، فقط در حد اینه که میتونم از تخت بلند شم. به آرومی لباسای راحتیم رو درمیارم تا لباسای بیرونم رو بپوشم و سر کلاس برم. اگرچه آخرش یکی از تی شرتای اون رو پوشیدم و فکر کنم این برام تبدیل به یه عادت شده‌.

استاد حتی متوجه حضور من تو کلاس نشد، فکر کنم نمیدونست که یه مدته سر کلاس حاضر نمیشم... حتی فکر نمیکنم بدونه من وجود دارم، کلاس خیلی بزرگه و بیشتر دانشجوها در طول سال حتی یه بار هم با استاد حرف نمیزنن.

همه ی اینا بی فایده ست‌. من نمیتونم تمرکز کنم، البته اینجا اومدن بهتر از این بود که کل روز رو تو خوابگاه بمونم ولی من خستم، ادمای زیادی اینجان و نور کلاس هم زیادیه و داره اذیتم میکنه.

تصمیم میگیرم تو غذاخوری دانشگاه ناهار بخورم. غذای امروز افتضاحه ولی من اخیرا چیز زیادی نمیخورم، بخاطر اینکه نمیخوام از تختم تا اینجا راه بیام، پس این از هیچی بهتره.

وقتی سرم رو بالا میگیرم با دو تا چهره ی آشنا روبرو میشم‌‌. فاک... "لویی؟" لیام شوکه شده، احتمالا بخاطر دیدن منه، شاید بخاطر ظاهرمه که افتصاح به نظر میرسه یا شاید هم بخاطر اینکه دارم غذا میخورم. لیام کنارم و زین رو صندلی روبروم میشینه پس من تمام تلاشم رو میکنم که مستقیما بهش نگاه نکنم "خدای من! لویی، تو چت شده؟" صداش نگرانه، مثل سه روز پیش که در اتاقم رو میزد ولی من جواب ندادم.

"تو افتضاح دیده میشی!" این بار صدای زین رو میشنوم، اون به اندازه ی لیام نگران به نظر نمیاد، یا شاید هم من این فکر رو میکنم.

"اوه، ممنونم رفیق!" میگم و حتی صدام هم وحشتناکه. این زیادیه ولی حقیقت اینه که من دو روز بود حرف نزده بودم، صدام رو فقط تو سرم میشنیدم...

"لو، تو باید باهامون حرف بزنی. چه اتفاقی افتاده؟" لیام دستشو روی شونم میذاره و من بالاخره بهش نگاه میکنم

"نمیخوام." به سادگی میگم

"فاک... نمیذارم لویی. ما بالاخره فرصت دیدن و حرف زدن باهات رو پیدا کردیم پس همین الان باید بگی چه خبره‌." صداش بالا میره و من با اخم دستش رو از رو شونم کنار میزنم

Say Something~L.S [Completed]Where stories live. Discover now