.5Ω. !تو بگو , تا ساکت شن دردا

675 156 54
                                    

نمی آیی؟
بمیرم؟

-L💙

------------------------------------------------------------------------

(Hurt for me_syml)🎧🔊

آبی و سبز کنار هم می نشستن
و لازم نیس که بگم آبی فقط قبولش کرده بود و خیلی مشکلی با این قضیه نداشت

سبز کم کم با آبی حرف می زد و سعی می کرد آبی رو به زمین برگردونه
ولی اما واقعا می تونست ؟
موفق می شد؟

آبی می خندید
اما خنده هایی که واقعا نبودن و باعث درد گرفتن زخمای قلبش می شدن

هر بار به صورت سبز نگاه می کرد یاد خاطرات خاکستری می یوفتاد که آرزو می کرد ادامه دار بشن

آبی هم خسته شده بود

دنبال این بود که یکم زندگی رو رنگی تر ببینه

مثل وقتایی که لمسای کوچیکی توسط سبز انجام می شد و اونا فقط وانمود می کردن که متوجه نشدن

ولی خودشون بهتر می دونستن که از دستی انجام می شن...

اما مهم تریم اتفاقی که می تونست بیوفته این بود که
قرمز امروز وقتی آبی و سبز و زرد توی محوطه بودن پیششون اومد و با اون لحن اغوا گرانش به جون سبز افتاده بود

اما این دفعه سبز با یه لبخند کوچولو فقط به صورت آبی بود که سرشو پایین انداخته بود نگاه می کرد

سبز داشت از این صحنه نهایت لذت رو می برد!
چون این نشونه حس داشتم آبی و حسودیش بود...

پس فقط با یه جواب کوبنده قرمز رو رد کرد و تمام حواسشو به لبخند دلنشین آبی داد

جمله های کوبنده سبزش توی سرش تکرار می شد:

"من هیچوقت عاشقت نبودم مری,تو فقط فاک بادیم بودی!"

"من فقط واسه یه شب خواستمت و احساس می کنم بزرگ ترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم"

"چی شده؟به اندازه ی کافی دیک بقیه پارت نکردن؟"

"این ادا ها روم تاثیر نداره دیگه!"

"حتی فکر نزدیک شدنت بهم رو هم نکن!"

"حالا برو می خوام با عشقم تنها باشم!"

و بعد از چند وقت آبی حس می کرد که داره از درداش کاسته می شه...

زخم بهبود می یافت اما حال هیچوقت بهبود نمی یافت!

اونا یه اکیپ سه نفره ی کوچیک تشکیل داده بودن و رفتار خیلی متواضعانه ای نسبت به هم داشتن
فقط سعی می کردن که روزاشون رو با هم بگذرونن

زرد کاملا متوجه نگاه های آبی به سبز و سبز به آبی شده بود

و اون تماما پشت آبی در اومده بود و سبز رو مقصر تمام این قضایا می دونست

ولی همچنین اون کسی بود که دوست داشت زخمای آبی رو درمان کنه و دوباره صدای خنده های از ته دل سبز رو بشنوه

اونا درمان گر هم و ویران گر هم بودن!

و تنها جمله ای که زرد دوست داشت تا توی صورت هر دوشون داد بزنه این بود:
"برگردین به هم لعنتیا,چرا انقدر هم دیگه رو عذاب می دین؟شماها با هم بهتر می شین! شماها برای همین!"

وقت کمه...
عالم و ادم!
بفهمین وقتی می گم قدر چیزایی که کنارتونن رو بدونین!

*
*
*

کاپ کیک!
چطوری کیوتِ سمی؟

نیاز دارم بهت...
جدا,حالم خوب نیس,حوصله ندارم,کویزم رو گند زدم,احساس می کنم یه بی مصرفم!

احساس می کنم دارم خُل می شم!
پس کی قراره بمیرم؟

لعنت بهش,فقط یه طوفان یا سونامی یا همچین چیزی لازمه...
و بعد تامام!
ارامش!

خسته شدم!
من چرا اینجام؟

من نخواستم تا دنیا بیام!
چرا باید اینجا باشم؟
چرا باید تقاص بچه خواستن مامان بابام رو من بپردازم؟

هیچ فایده ای تو زندگی کردن نمی بینم!
چرا فکر میکنم فقط منم که این حسای بول شت رو تجربه می کنم؟!
چرا من؟

تنها چیز اروم کننده ای ک وجود داره...هریه

مثل همیشه,لعنتی!
چرا باید انقدر خوب باشه؟

همه چیز راجبش, همه چیز راجبش...

گاهی وقتی راجب احساساتم یا افکارم بهش می گم و اون,اصلا بد برخورد نمی کنه,
مثل قدیم,
مثل پارسال...

من هر روز بیشتر جذبش می شم به طور فوق العاده عذاب اوری!
به طور خیلی رو اعصابی برام متفاوته!

ببین می دونم دارم خیلی راجبش می گم,متاسفم برای بار دوم,ولی فقط نیاز دارم تا راجبش بگم,

انقدر بگم,تا شاید خاطره ها نابود بشن و احساسا سرکوب بشن...

دلیل زندگی می خوام!
2 سال بس نیست؟

می خوامش دیگه,می خوامش تا برگرده!
مثل بچه ها شدم,

مگه مهم نیست که من کی رو دوست دارم؟

حاضرم ببندم چشمامو روی کارایی و اتفاقایی که افتاده
پس من اون رو دوست دارم و می خوام که نجاتم بده,
وقت کمه...

از کی تا حالا؟
این کاریه ک احساسات و عشق لعنتی باهام می کنه,

خدای من!
عقلم و خاطراتم با هم در جنگن!

ولی من بازم همشو کنار می زنم و میگم:
اچ عزیزم
طناب نجاتم می شی؟

2019/12/10
00:42

*
*
*

مرسی ک ووت و کامنت می زارید·~·

_A💙

°THe paIn U GiVe°Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt