.17Ω. !نفسای آخری که تقدیمت می کنم

563 106 31
                                    

حتی زمان مردنم عزیزم
من نفسای اخرمو صدقه ی اشکای مروارید مانند تو میکنم!

-L💙

------------------------------------------------------------------------
(Falling_Harry styles:))🔊🎧

سبز چشماشو باز کرد

ولی نوازشای آبی رو حس نمی کرد
زیر سرش گرمایی نبود
سرشو بلند کرد و متوجه شد سرش روی کلاه بینی و کت لی آبیه ولی.....آبی نیست!

خون تو رگاش یخ زد
سریع گوشیشو درمیاره و بهش زنگ می زنه ولی گوشی آبی کنار لباسا روی نیم کت می لرزه

چند دقیقه می شینه و دستاشو توی موهای چربش می کشه
"اون احتمالا رفته برامون قهوه بگیره! اره, برمیگرده!"

سبز بیچاره اونجا نشست
3 ساعت تمام
ولی آبی نیومد

گوشیش توی جیبش لرزید
سبز امیدوار از اینکه آبی باشه سریع جواب داد

"لویی؟"

"هری؟!"

چشماشو روی هم فشار می ده

"حالت چطوره ل-"

"می شه بیایی اینجا؟ لطفا!"

سبز نگران می شه و سریع از جاش بلند می شه

"کجایی؟"

یک ساعت بعد...

خودشو طوری پیدا می کنه که جلوی خونه ی آبی ایستاده و تمام مدت نگرانش بوده که اتفاقی براش نیوفتاده باشه!

با توجه به داستانی که راجب پدرو مادرش شنیده بود جرعت جلو رفتن و زنگ زدن نداشت

دوباره بهش زنگ زد و بهش خبر داد

"من اینجام!"

و چند دقیقه بعد دختر موسفید رو جلوی در دید و به سمتش رفت

"لویی اینجاست؟ برگشته پیشت؟ حالش خوبه؟"

لوتی گیج به سبز نگاه کرد
"ولی... ولی اون که توی بیمارستان بود!"

سبز حس می کرد صدای تپش قلبشو می شنوه
دستاش یخ کرده بود

"پس... برای چی....زنگ زدی...."

لوتی کلاسوری که تا اون موقع دستش بود رو دست سبز داد

"این رو توی اتاقش پیدا کردم,نوشته بود(هرکس غیر از لویی تاملینسون این رو پیدا کرد, لطفا این رو بده به همه ی اون, وارد گوشیم-"

"لویی گمشده لوتی!"

سبز حرف لوتی رو قطع کرد و باعث شد سر لوتی با شدت بالا بیاد و با تعجب نگاهش کنه

"لویی بهوش اومد, ما....ما توی بیماریستان بودیم, اون ازم خواست بریم بیرون و من احمق هم قبول کردم....اون گفت...اون گفت بریم کنار پل..."

سبز نمی دونست چیکار کنه انگار مغزش ارور می داد

گوشی رو که برداشت و صدای لوتی رو شنید فکر کرد لویی پیش اونه و اتفاقی براش افتاده پس زمانی که ازش خواهش کرد بیاد اونم به سرعت به سمتش راه افتاد

°THe paIn U GiVe°Where stories live. Discover now