.7Ω. !نگرانم از دست بدمت

623 148 20
                                    

مردم تغییر می کنن
همین تغییران که باعث تغییر تو می شن!

-L💙

------------------------------------------------------------------------

(Long days_i will,i swear)🎧🔊

روزای اول رابطه سبز و آبی بود
سبز خوش حال از برگردوندن آبی حالش خیلی بهتر بود
بلند می خندید و بدون ترس پیش همه آبی رو به عنوان دوست پسرش معرفی می کرد

آبی اما محتاط تر بود
اون هر حرفی رو نمی زد چون می ترسید سبز رو برنجونه,
یه سال گذشته بود و اون انگار نمی دونست چطور با سبز برخورد کنه,

سبز عوض شده بود و اون به این معنی بود که آبی وقت نیاز داشت تا سبز رو دوباره بشناسه
دوباره یه تصور خوب ازش بسازه
بتونه عشقشون رو قوی تر کنه

ولی رابطشون هنوزم برای آبی عجیب بود
طوری که انگار عادت نداشت انقدر سبز رو نزدیک خودش داشته باشه
عادت به محبتای سبز نداشت

حق بدین بهش,
اون بعد از یه سال دوباره به عشقش رسیده و حس می کنه امکان داره با هر حرکتی که می کنه,سبز ازش دور بشه,اون ترس از دست دادن داره,

همه متوجه شادتر بودن آبی شده بودن
زین و لیام و نایل مثل حصاری دور گل برای سبز و آبی عمل می کردن
گلی که عشق تازه متولد شده اونا بود

اونا ازشون حمایت می کردن
زین و لیام به خاطر بهتر شدن حال آبی و نایل هم بخاطر اینکه می تونست شادی رو به طور واضحی از سمت سبز حس کنه

ولی روز اول بود و عادتای قدیمی هنوز از سمت دیگران مثل مشتی به صورت آبی زده می شد

مثل طوری که بقیه باهاش حرف می زدن و لمسش می کردن
و اما سبز هم سعی می کرد تا قبل از اینکه گندی بزنه, و باعث ناراحتی سبز بشه جلوی برخی حرکتا از سمت بقیه رو بگیره

ولی حتی اونم متوجه انقدر اضطراب و نگرانی آبی نمی شد

اما همیشه به خودش می گفت
که اونا قراره زمان زیادی رو کنار هم بگذرونن,پس به مرور زمان حتی نزدیک تر هم می شن و نگرانیا کنار می رن و عشقشون داستانی می شه تا بقیه برا هم تعریف کنن و اسطوره بسازن

ولی یه اصطلاح قدیمی هست که می گه
زندگی همیشه اون طوری که ما فکر می کنیم پیش نمی ره!

*
*
*

بازم شروع کرده به گفتن دردو دلای همیشگیش پیش رفیق بی زبونش:

عحیب,عجیب,عجیب

تنها کلمه ای که می تونم برای توصیف امروز به کار ببرم
ولی اون فاکینگ پرفکته!
هر اتفاقی که بیوفته از رفتارای احمقانه منه!

به زین و لیام گفتم قضایارو,اونا طبیعی بودن,منم طبیعی بودم...

چه زندگی فاکی
امروز فقط اعصابم داغونه,
از رفتارای بقیه باهاش,
شاید من زیادی حساسیت نشون می دم,نمی دونم

ولی اینا همش از دوست داشتن زیادیه ,فقط نمی خوام تا از دست بدمش,نمی خوام...

اون حس دیوانه واری که توی دلم به وجود می اومد وقتی من رو دوست پسرش معرفی می کرد...

باعث می شد تا پروانه ها رو بعد از چند وقت حس کنم و لبخند روی لبم به وجود بیاد!

الان تقریبا خبرمون توی دبیرستان پیچیده
ولی کیه که اهمیت بده
اره نمیدم,مثل تمام خبرای قبلی که ندادم,اینم نمی دم,
چون این زندگی منه,طوریه که من زندگی می کنم

ولی بازم کبودی که روی زانوم به وجود اوردم,باعث می شه فکر کنم شاید امروز همه چی هم پرفکت نبوده...

این کارا چیه؟
مسخره بازیا چیه؟
اخه روز اول رابطمون باید این طوری بگذره؟
چرا انقدر دارم سختش می کنم؟
مگه غیر از اینه که عشقم کنارمه؟

نه اخه,نه!
مشکل اینجاست که دارم توی این دبیرستان مزخرف بین ادمای احمق و فیک برای خوب نگه داشتن خودم و عزیزم تلاش می کنم,فاک به زندگی,فاک,فاک!

اون چشمای قشنگش,عطر تنش,همه و همه با هم,فوق العادش می کنه,
نفس نمی تونم بکشم,می شه بیایی از بین لبات نفس بگیرم؟
میشه بیای تا اکسیژنای مصرف شدتو من بگیرم؟

دارم عقلمو از دست می دم
انگار که با بالا اومدن ماه,احساسات من هم مد می شن...

حالم ازت بهم می خوره,عوضیه,قشنگِ جذابِ دلبر...
حالم ازت بهم می خوره!

طوری که زیر و رو می کنی با نگاه کردنت
روانی می کنی با محبتات
عذاب شیرینت کی تموم میشه؟

2019/12/17
23:19

*
*
*
مرسی ک می خونین و ووت می دین:)

_A💙

°THe paIn U GiVe°Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ