-وحشتناک ترین کاری که یه خانوادهمیتونه بکنه...اینه که توی بهترین موقعیت تصمیماتتو نادیده بگیره؛اونم فقط بخاطر منافع شخصی!+اوه آقای پین انگار از روی تجربه حرف میزنین!
(صدای خنده ی جمعیت)-اوه...نه..ب-به هیچ وجه من فقط مطمعنم باید به جوان ترها حق انتخاب بدیم!برای همین هم پدرم تصمیم دارن به تمامی جوانان نیازمند حمایت، فرصتی توی دانشگاه برکلی بدن و بعد از بررسی وضعیت زندگی متغاضیان بسته به شرایطشون اون هارو بورس میکنن!این فرصتیه که ما تصمیم داریم دراختیار جوانانمون بذاریم و امیدوار و مطمعنیم که سریلندمون میکنین!
پسر جوان یه سره گفت و از جاش بلند شد و به مجری اجازه ی ادامه دادن نداد و صدای کر کننده ی تشویق جمعیت اونو بدرقه کرد....
تلوزیون خاموش شد و جف با لبخند پیروزمندانه ای به پسرش نگاه کرد.
+نمیفهمم کی میخوای قبول کنی که توهم مثل منی!تو خود منی فقط یکم جذابیت ظاهریت کم شده و لاغرتری...تو خود منی لیام!هرکاریم بکنی ذاتت باهام یکیه...
-من یه دروغگو نیستم پدر!من این کارو از روی علاق...
+اوه بس کن معلومه که انجام دادی پسرم!مگه میتونی به مردم دروغ بگی؟حق با توعه تو بهشون دروغ نگفتی لیام!تو تمام حقیقتتو به نمایش گذاشتی...و باید بخاطر نشون دادن روی واقعیت به خودت و مردم ازم ممنون باشی،روزی که خودت نامزد ریاست جمهوری بشی روزیه که اینارو به پسرت میگی و خواهی دید که همیشه حق با منه...
پوزخند مرد چیزی نبود که لیام نتونه حسش کنه،حتی اگه بهش نگاهم نمیکرد...
+و اوه پسرت!حال نامزدتم خوبه پسرم....کسی که پسرتو روزی به شکمش میکشه....
در محکم بسته شد و پلکای لیام محکم تر از فک منقبض شدش روی هم قرار گرفتن،از جاش بلند شد و تمام چیزی که متوجه شد این بود که چند ثانیه بعد کل اتاق پر از خورده شیشه و شرابِ روی زمین ریخته شده بود...
گذشت...
یک ساعتدوساعت
سه ساعت
در باز شد...
-ه...هی..؟ اوه خدای من لیام!چه بلایی سر اینجا آوردی پسر؟
+گمشو بیرون
-اگه با اون چشمای برزخیت نگام کنی...
+گفتم برو
-لیام بذا حرف بزنم باید یه خبر کوفتی مهم بدم احمق!
+ببخشید داداش فقط....
لیام دستاشو روی صورتش کشید و روی صندلیش خم شد-هی مرد
پسر دستشو نوازش وار روی شونه ی لیام کشید+بابام...
نفس نفسای لیام تندتر شده بود و پسر کوچکتر هم اونو به آغوشش کشید و اجازه داد دوستش توی بغلش آروم شه...
-ششش...نیازی نیست چیزی بگی لی...
پسر خم شد و کنار پای لیام نشست
-میخواستم بگم که...که....
پسر با دیدن نگاه خسته و بیروح دوستش سکوت کرد
+فکر میکردم دیگه تموم شده....نایل مگه...اوه گاد فقط بگو باز چیشده...
و لیام دوباره چهرشو توی دستاش پنهان کرد
-سفرمون...مقصد عوض شده...
+هوفف...خب فرقیم به حال ما داره؟میخواستیم بریم سومالی که دوسه تا ضبط کنیم...حالا لابد باید تو سوریه ضبط کنیم؟
-ن..نه!
نایل ناخوناشو میجووید و نگاهشو ازش قایم میکرد و این لیامو عصبی تر میکرد
+پس چه فاکی نایل!؟ چه مرض جدیدیه؟؟؟
لیام با تمام حرص داد زد و این نایلو هم ترسوند هم دلخور کرد-هی تو فک میکنی من خوشحالم؟خوشم میاد با یه گروه سی نفری و کلی سرباز باهات بیام به یه جزیره ی نفرین شده وسط اوقیانوس اطلس؟
+این دیگه چه کوفتیه نایل؟تو مستی؟
لیام با تعجب و عصبانیت پرسید و دستشو سمت لیوان آب جو برد اما متوجه خالی بودنش شد و اونو به سمت دیوار پرت کرد..
+اومدی منو سرکار بذاری احمق؟
لیام گفت و ازجاش بلند شد و به سمت در رفت
-صبر کن لی..لیام...!
اما دیر بود و لیام درو باز کرد؛پشت در یه نگهبان و یه پسر بی روح و جوون واستاده بودن
+شماها دیگه...
اما قبل از اینکه فریاد لیام کل هولدینگ رو پر کنه صدای نایل متوقفش کرد
-بزار معرفی کنم...
و با نگاه خوفناک لیام روبه رو شد
-لویی تاملینسون...محافظ ما توی آتلانتیس...
+آت...وات ده فاک نایل آنلانتیس یه افسانه ی یونانیه!
نگاه عصبی لیام روی لویی چرخید
+هی آتلانتیس! تو زیادی برای محافظت از ما ریزمیزه نیستی؟
و دوباره نگاه لیام با نایل تلاقی کرد
+تو فکر میکنی الان این داستانارو برام دربیاری میتونی حالمو بهتر کنی نایل؟اوه ممنون برو(bro)
اما من خوبم!حداقل سری بعدی یه محافظ واقعی بیار برای سرکار گذاشتن من...×لیام تو حرفای دوستتو جدی نمیگیری پسرم؟چرا نباید یه گرگینه اصیل اونم برای جایی مثل آتلانتیس محافظتون باشه؟
با حرف پدرش لیام رسما خشکش زد...گرگینه؟
YOU ARE READING
THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]
Fanfiction-ای الهه ی من،بنده ی شب زنده دارت را فراموش کن... شب را نجات بده و از نسل من کسی را جایگزین من کن، ای الهه ی مرگ....جهان را نجات بده.... دعای اون همیشه با بقیه ی بنده ها فرق داشت.... "Where all old tales come true...." The Atlantis...