خوناشام ۱-بالاخره وقتش رسیده که بکشیمشون؟
خوناشام۲-هنوز دستوری دریافت نشده...اما وقت انتقام نزدیکه...هنوز به یاد دارم زمانی رو که خونه و خانوادم توی آتش میسوختن...همش بخاطر یه الهه ی حوس باز...وقت انتقامه...
با باز شدن در، نوای آواز الهه ی سکوت و الهه ی ترس توی اتاق بخش شد...ترس و سکوتی که امیدی برای ادامه ی حیات موقت قربانی های شاید بی گناه و شاید ستمکار و پست بود...
خ۳-قلب ادوارد...دزدیده شده!پیداش کنین!
لحظاتی مرگ بار پسوند آوای الهه ی سکوت شد و برای لحظاتی سکوتی مرگبار تمام اتاق رو فرا گرفت...اما درست زمانی که شیاطین چشم قرمز تصمیم به خروج گرفتن ناله ی آروم فرزند انسان متوقفشون کرد...
خ۲- با..بانوی من...با اینا چکار کنیم؟
خ۳-خفه!خفه شو...خفه شو!قلب ادوارد دزدیده شده!نمیفهمی احمق؟
خ۱-بانوی من اما ما الان ویلیام رو داریم!میتونیم قلب اون رو..
کلمات موجود چندهزار ساله اما جوان نما به لطف ضربه ی پر قدرت ملکه قطع و با صدای برخورد اون مرد با دیوار جایگزین شدن.... ملکه و خوناشام دیگه از اتاق خارج شدن و همون لحظه صدای ریز خنده ی انسان شنیده شد...این صدا مثل کبریت زدن به انبار باروت، کافی بود تا خوناشام گرسنه و آزرده بار دیگه به پسر حمله ور بشه...
این یه پایان بود!
__________________
لیام و زین تصمیم گرفته بودن از راه پشتی که مدت ها بلا استفاده بوده و فقط مخصوص حمل زندانی هاست وارد قلعه بشن...از فواید دزدیده شدن اینه که راه های جدید کشف و شکوفا میشن!
راه رسیدن به در پشتی قلعه کمی پیچیده تر و سخت بود و دو پسر رو سخت گیج میکرد...حقیقت این بود که با یه بار اسیر شدن نمیشد راه به این سختی رو از بر شد! مسیر یابی جایی که فقط یک بار ازش عبور کردی اونم در باران سخت و شدید، زمانی که هوا به سیاهی چشمان الهه مرگ شبیهه... کار هر انسانی نبود و نیست!
ز-لیام تو مطمعنی راه درستی رو میایم؟
ل-اگر بارون نمیگرفت شاید...مطمعنم خیلی نزدیکیم، اینجا آشناست!کمی دیگه بهش میرسیم!
ز-چی داری میگی؟ لیام بیا پناه بگیریم...لطفا!
ل-عذر میخوام...حق با توعه بیا بریم-
حرف لیام با برخورد تیری با سر فولادین و قوی به تخته سنگ کنارش قطع شد...
ل- تکون نخور...فکر کنم یه سنگ رو لگد کردم که به تله وصل بود...
ز-باید سریع تر بریم!
با حرکت آروم و کوتاه دو پسر ده ها تیر به سمتشون پرتاب شد و باعث شد زین لیام رو درآغوشش پنهان کنه و با سرعت خودشونو روی زمین بندازه...
YOU ARE READING
THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]
Fanfiction-ای الهه ی من،بنده ی شب زنده دارت را فراموش کن... شب را نجات بده و از نسل من کسی را جایگزین من کن، ای الهه ی مرگ....جهان را نجات بده.... دعای اون همیشه با بقیه ی بنده ها فرق داشت.... "Where all old tales come true...." The Atlantis...