-وحشتناک ترین کاری که یه خانوادهمیتونه بکنه...اینه که توی بهترین موقعیت تصمیماتتو نادیده بگیره؛اونم فقط بخاطر منافع شخصی!
+اوه آقای پین انگار از روی تجربه حرف میزنین!
(صدای خنده ی جمعیت)-اوه...نه..ب-به هیچ وجه من فقط مطمعنم باید به جوان ترها حق انتخاب بدیم!برای همین هم پدرم تصمیم دارن به تمامی جوانان نیازمند حمایت، فرصتی توی دانشگاه برکلی بدن و بعد از بررسی وضعیت زندگی متغاضیان بسته به شرایطشون اون هارو بورس میکنن!این فرصتیه که ما تصمیم داریم دراختیار جوانانمون بذاریم و امیدوار و مطمعنیم که سریلندمون میکنین!
پسر جوان یه سره گفت و از جاش بلند شد و به مجری اجازه ی ادامه دادن نداد و صدای کر کننده ی تشویق جمعیت اونو بدرقه کرد....
×هی میشه یه شیک توتفرنگی داشته باشم؟
صدای دختر نگاه پسر جوان رو از تلوزیون گرفت و به خودش داد،پسر با لبخند سر تکون داد
-اوه البته که میشه!چند دقیقه صبر کنین فقط!
×ممنون!دختر با لبخند گفت و پسر سر تکون داد.
×تو خیلی جذابی برای اینکه توی یه کافه کار کنی!
-اوه!البته که هستم!(چشمک)اما اینجا مال خودمونه!خانوادگیه...
×عاو...نمیدونستم خاندان مالیک کافه هم دارن...!پسر با شنیدن این اسم تمام تنش به لرزه افتاد..
-م-من..من زین...زین سامرز هستم...پسر ریچل سامرز...×پسر خونده ی ریچل سامرز...اوه پسر شیکمو درست کردی؟ممنون!
دختر گفت و شیکو که چند دقیقه توی دستای بیحرکت زین بود ازش گرفت.-مالیک ها خیلی وقته برای من مردن...
زین گفت دختر دیگه حرفی نزد...
بعد از اینکه دختر توی سکوت و با نگاه ترسیده ی زین شِیکش رو خورد از جاش بلند شد و هزینه ی شیکو روی میز گذاشت و بدون حرف اضافه رفت...
○هی مرد اون چه گیری بهت داده بود!حسابی تو کفت بودا!
-نه مایکل!...به...به دیکمم نبود میدونی!هوف اصلا ولش کن من دارم میرم دیگه
زین گفت و لباسای کارشو درآورد و از کافه خارج شد....
چند دقیقه گذشته بود و زین میتونست ماشین هایی که دنبالش میان رو به خوبی تشخیص بده.اول شروع کرد به جاگینگ (اروم دویدن)و با افزایش سرعت ماشین های پشت سرش، سرعتش رو بیشتر کرد و شروع کرد به دویدن؛حالا با بیشتر شدن سرعت ماشین ها دیگه زین چاره ای نداشت جز اینکه از توی خیابون شلوغ رد بشه تا ماشین ها توی ترافیک گیر بیوفتن و اونو گم کنن؛پس وارد خیابون اصلی شد و وقتی جمعیت طرف دیگه ی خیابونو دید تصمیم گرفت تا چراغ قرمزه به اون طرف بره...
YOU ARE READING
THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]
Fanfiction-ای الهه ی من،بنده ی شب زنده دارت را فراموش کن... شب را نجات بده و از نسل من کسی را جایگزین من کن، ای الهه ی مرگ....جهان را نجات بده.... دعای اون همیشه با بقیه ی بنده ها فرق داشت.... "Where all old tales come true...." The Atlantis...