×نایل جیمز هوران...-من...من به اون پسرام گفتم که اسم من جیمزه...اخ....من جیمز نایل هورانم!
×چطور برگشتی؟نکنه اصلا نرفتی و لیامو تنها گذاشتی؟تو حتی به لویی ویلیام تاملینسون گرگینه خونه دادی که باهاشون بری!حالا...یه احمق هرزه میبینم که فقط ظاهر سازی کرده بوده و از خطر در رفته... و به جاش!موهاتو رنگ کردی؟
جف موهای پسر چشم آبیو کشید و سرشو به عقب روند
-راجب..ک..کی حرف میزنی؟ویلیام دشمن خونیه منه ا..اگر ویلیام لویی تاملینسون خوناشامو میگی...
×نه احمق اون برادرشه!و اونم یه گرگینه س!تو به چه جرعتی منو مزحکه میکنی فگوت؟
-نه..نه اخ...
صدای ناله های پسر چشم ابی با ضربات دوباره ی جف توی اتاق تاریک و خفه ی سرد پخش شدن...
×فقط!فقط چون پدرت بهترین دوستم و مشاورمه زندت میذارم دقیقا روی زمین جاده ی ۱۳۴غرب به تنهایی رها بشه...
.
.
صداهارو به سختی میشنید...دوباره داشتن جابه جاش میکردن....
.
چشماشو برای چند ثانیه رو به چهره ی آشنای رو به روش باز کرد و تنها چیزی که قبل دوباره بیهوش شدن زمزمه کرد این بود:
-عمو یاسر....
_________+مستر هوران نخبه!!!کی از همه نخبه تره؟من من من من!او او-
+شت
لو-عادت کردم به این مسخره بازیات
به کجا رسیدی که انقدر خوشحالی میکنی؟
+به کجا؟؟ کارم تمون شده استایلززز!
لو-استایلز...؟
+شت...ساری...
لو-خب حقیقت تلخه نه؟
لویی سرشو پایین انداخت و سعی کرد ناراحتیشو با سرگرم نشون دادن خودش با اختراع نایل پنهان کنه.
+متاسفم لوی-
لو+امروز تونستم قلعشونو پیدا کنم!
+شت! همون قلعه ی گرگا منظورته؟همون که مگا الفا توش فرمانروایی میکرد؟
-اره فکر کنم همونه چون...چون دوباره صدای مگا آلفارو اطرافش شنیدم..
+ای خدا،چی میگفت؟
-بازم ویلیام صدام کرد!
و هردو چند لحظه توی سکوت فرو رفتن
+منو نگاه کن لویی!چی بهت گفت؟
لویی درحالی که هنوزم خودشو با اختراع نایل مشغول نشون میداد گفت:
-اون مهم نیست؛امروز خون چندتا ادمو روی زمین دیدم فکر کنم بچها همون-
نایل شونه ی لوییو سمت خودش کشید و با فریادش حرف لویی رو قطع کرد
+میگم به من نگاه کن بهم بگو چی گفت؟؟
YOU ARE READING
THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]
Fanfiction-ای الهه ی من،بنده ی شب زنده دارت را فراموش کن... شب را نجات بده و از نسل من کسی را جایگزین من کن، ای الهه ی مرگ....جهان را نجات بده.... دعای اون همیشه با بقیه ی بنده ها فرق داشت.... "Where all old tales come true...." The Atlantis...