The man in the mirror....*
+امروز روز اول تحقیقاتمونه!پس حواستون جمع باشه که به محض دیدن چیز مشکوکی برگردین به کمپ! تا زمانی که اینجارو به طور کامل شناسایی نکردیم، باید مراقب باشیم خب؟هممون باید مراقب باشیم!از سربازا و تیم که پلیسه گرفته تا ولری و مایکل که از باستانشناسن و اینجارو بهتر درک میکنن...
یادتون که نرفته چه بلایی سر لویی اومد؟لویی خودش متعلق به اینجاست اما بازم درمقابلش ضعیفه!نایل گفت و کلماتش انگار از درون لویی رو ذوب کردن....هیچ کس نمیدونست لویی واقعا چه بلایی سرش اومده!اونا داشتن قضاوتش میکردن!
+....شما ها(به سه نفز از سربازها اشاره کرد)با ولری و میرا و مدلین برین، توعم (به یکی از سرباز ها اشاره کرد)تیم و سامانتا رو همراهی کن و در آخر؛مایکل و لویی با منو لیام میاین!شما پنج نفرم مراقب جیسون و هیل باشین!
نایل تمام اعضارو به گروه های چند نفره تقسیم کرد و همراه همشون سرباز گذاشت و در آخر به زین و لویی اشاره کرد که به دنبالش پیش لیام برن...
×خیلی خب بچه ها!از کنار من جم نمیخورید خب؟توعم همینطور نایلر!
لیام با نگاه به نایل گفت
+اوکی برو(Bro)
نایل انگشت شستش رو برای تایید بالا گرفت و شروع به برداشتن وسایل کرد...اما چند لحظه بعد دستاش خالی بودن و این لویی بود که داشت تمامشون رو حمل میکرد
-نیازی نیست تو بیاریشون نایلر...
لویی با پرویی گفت و به سمت خروجی کمپ حرکت کرد و منتظر بقیه شد...
+عجب پسر پرروییه!!مطمئنی میخوای اونو بیاری لیام؟اون نمیتونه ازمون مراقبت کنه!خودت میدونی که مشکل داره!
×میشه مشکلش رو توضیح بدی؟
لیام گفت و نایل با ناباوری به زین نگاه کرد و ازش کمک خواست:
+اوه کامان لیام!مایکل میشه شیرفهمش کنی؟
~اوه منکه موافق اومدنشم!میخوام مشکلشو بفهمم!
+وات دا.....
لیام و زین بدون توجه به شکه شدن نایل به سمت خروجی و پیش لویی حرکت کردن.
+پس میشه لاقل سربازی چیزی...
نایل وقتی دید کسی به حرفاش توجه نمیکنه پیش بقیه دوید...
+فاک یو مادرفاکرز!
______________
جنگل قشنگی بود...ولی هیچ تفاوتی با جنگل های عادی نداشت؛ اما چرا انقدر به چشم لویی آشنا میومد....؟کی میدونست؟
-گایز...؟
زین گفت.
~بله؟
نایل و لیام درجوابش پرسیدن.
YOU ARE READING
THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]
Fanfiction-ای الهه ی من،بنده ی شب زنده دارت را فراموش کن... شب را نجات بده و از نسل من کسی را جایگزین من کن، ای الهه ی مرگ....جهان را نجات بده.... دعای اون همیشه با بقیه ی بنده ها فرق داشت.... "Where all old tales come true...." The Atlantis...